محمدتقی عزیزیان به نقد كتاب امدادگر كجایی؟ پرداخته و به شناسایی نقاط عطف خاطرات در این كتاب روایت كرده است.
نقد كتاب «امدادگر كجایی؟» تألیف معصومه رامهرمزی توسط محمدتقی عزیزیان به نگارش درآمده است كه در ادامه متن آن میآید:
مقدمه
«امدادگر كجایی؟»، این كتاب را چند وقت پیش از دوستی هدیه گرفتم؛ میبایست آن را برای پژوهش در خاطرات یكی از راویها میخواندم كه در آبادان سالهای جنگ حضور داشت. كتابی كه انتشارات مركز تحقیقات دفاع مقدس، در سال 1397، با شمارگان 1000 نسخه و در 376 صفحه، در قطع رقعی منتشر كرده بود.
پس از ورق زدن و خواندن چند صفحه از فصل اول كتاب، توانستم ارتباط خوبی با متن بگیرم و یا بهترست بگویم متن توانست ذهنم را درگیر كند. با خودم فكر كردم حالا كه موقعیت دست داده، بهتر است یادداشتی بنویسم روی كتاب و مؤلفههای خاطرهنگاری را از روی همین كتاب حلاجی كنم؛ شاید به كار خاطرهنگارها بیاید و علاقمندها هم بهرهای ببرند.
اگر خاطرهنگاری را به چهار گونهی خود نوشت آزاد، خود نوشت مقید، دیگرنوشت آزاد و دیگر نوشت مقید قسمت كنیم، «امدادگر كجایی؟» را میبایست در گونهی «خاطرهنگاری دیگرنوشت مقید» بررسی كرد كه در آن معصومه رامهرمزی، به نگارش خاطرات علی عچرش میپردازد.
راوی از امدادگرهای دفاع مقدس است. امدادگرها به خاطر این كه كارشان بیشتر با زخمیها و تأمین دارو و رساندن اقلامی بهداشتی بوده، خاطراتشان جالب و گیراست؛ ضمن این كه خیلی از زخمیها در هنگام مداوا و انجام كارهای امدادی، شهید شدهاند و خاطرات امدادگرها پر است از این جور صحنههای عاطفی.
زحمات این گروه، پنهان مانده
از طرفی در شمار كمی از كتب دفاع مقدس به معرفی امدادگرها توجه شده و بسیاری از زحمات این گروه، پنهان مانده؛ این كاستی فرصتی را به نویسنده و راوی میدهد و مطالبشان را از گیر افتادن در تكرار و كلیشهای نجات میدهد.
بارها كلماتی مثل خاطره، زندگینامه، تاریخ و داستان به گوشمان خورده است؛ این كلمات گاهی معانی نزدیك به هم دارند و گاه به یك معنی تعبیر میشوند و مرز مشخصی برای آنها نمیشود، معلوم كرد. در اینجا بحث ما خاطرهنویسی و زندگینامه است، از پرداختن به دو موضوع دیگر، صرف نظر میكنیم؛ گذشته از این كه برخی تاریخ را قبول ندارند و تعبیرشان از تاریخ، همان زندگینامه است؛ برای نمونه رالف وادوامرسون، نویسنده آمریكایی قرن نوزدهم، اعتقاد دارد كه: «تاریخ به معنای واقعی نداریم؛ بلكه فقط زندگینامه وجود دارد. 1»
شاید اگر وادوامرسون با خاطرهنویسی آشنایی بیشتری داشت و عناصر را میشناخت و یكی از مؤلفههای خاطره؛ یعنی دنیای شخصی راوی را بارها در نوشتن خاطرات تجربه كرده بود، این گفته را -كه تا حدودی هم صحیح و قابل اعتماد است- به سمت خاطره و خاطرهنگاری سوق میداد.
زیرا ما در خاطره است كه با این اصل دنیای شخصی راوی مواجهایم؛ اگر اتفاقی برای كسی بیفتد و ما چند بار از او در موقعیتهای مختلف بخواهیم آن را روایت كند، هربار به گونهای آن را بازگو میكند؛ حال اگر یك اتفاق برای چند نفر بیفتد كه در یك صحنه حضور داشتهاند، اگر از هركدام از آنها، یك روایت بخواهیم، قطعاً هیچكدام مثل هم روایت نمیكنند، دلیلش این است كه دنیای شخصی افراد و احساسات و عواطف آنها ضمیمهی اتفاق و روایت میشود و همین آن را دگرگونه میسازد.
شناسایی نقاط عطف خاطرات
با این مقدمه گاهی هم به ذهنمان خطور كرده كه دست به قلم ببریم و بخشهایی از زندگی خود را بنویسیم؛ اما در زمان نوشتن ماندهایم كه از كجا شروع كنیم، تردید داشتهایم. در اینجا با خودمان فكر كردهایم كه كدام قسمت از زندگی ما، كدام اتفاق، كدام صحنه برای ما از همه مهمتر بوده؟ حال این اهمیت ممكن است برای یكی از ما اتفاقی تلخ باشد و برای دیگری حادثهای شیرین.
ممكن است یك اتفاق ساده و یك آشنایی عاشقانه باشد كه مسیری را در زندگی ما روشن كرده است و یا عكس آن ما در دعوا و درگیری با كسی، راه تازهای برایمان باز شده باشد و صحنههایی رقم زده باشیم كه هنوز با لذت و شادی و یا با حسرت و اندوه و شاید هم در سكوتی سنگین به آن فكر میكنیم؛ اهمیت و نقطهی مشترك همهی این حوادث، اتفاقات و صحنهها در این است كه آنها توانستهاند جایی در ذهن ما باز كنند و بر روی ضمیر ما نقش ببندند؛ مثل یك حجاری كه بر روی سنگی انجام شده باشد.
تك تك آدمهای دور و بر ما بیشك از این دست اتفاقات و حوادث در زندگیشان داشته و دارند كه روی ذهنشان تأثیر گذاشته و ماندگار شده. به این گروه از اتفاقات و حوادث و صحنهها میتوان خاطره گفت. نگارنده امدادگر كجایی؟ را با صحنهای از كودكی راوی شروع میكند؛ حال راوی این صحنه را در چندمین صفحه روایتش، بر زبان آورده، بحث دیگری است؛ اما هدف ما در این جا بررسی موفقیت و یا عدم موفقیت نقش نویسنده در چیدمان صحنههاست.
شروع خوب-توازن عینیت و ذهنیت
با این كه آبادان ویژگیهای اقلیمی خودش را دارد و شروع خاطرات راوی میتوانست در بستر نخلستان اتفاق بیفتد؛ اما كتاب با شنای بچهها در شط شروع میشود. بچههایی كه به دور از چشم پدر و مادر، برای فرار از گرما و شرجی آبادان، تن به آب میزنند.
این صحنه با روایتی عینی و واقعی نگارش شده كه بومیها در بچگی آن را تجربه كردهاند. در اینجا مفاهیم آب، شط، گاومیش، كوسه، بچهها، لباس، نخل همه واقعی هستند و نمود بیرونی و فیزیكی دارند؛ در ادامه نگارنده با آوردن بعضی اسامی و عبارتها و رو كردن خطر ذهنی، خیالی و احتمالی «حملۀ كوسه به بچهها» كه نه اتفاق افتادن آن قطعیت دارد و نه میتوان از كنار این احتمال و اتفاق رد شد.
توفانی در ذهن مخاطب
همین دوگانگی مفهومی كه در ابتدای متن كتاب آمده، توفانی در ذهن مخاطب ایجاد كرده است كه آیا در سطرهای بعدی بچهها و یا یكی از آنها را در زیر آروارههای كوسه میبیند و صدای جیغ و دادش را میشنود و یا اتفاق دیگری میافتد، آیا كوسه بچه را میبرد و گاومیشهای آرام، نجاتش میدهند؟ همین سوالها و اما و اگرهایی كه متن در ذهن مخاطب جا میدهد، در صفحهی اول روایت او را غافلگیر میكند تا هنر نویسنده نمایان شود و مخاطب دستش را توی دست متن بگذارد و به متن كتاب دعوت شود.
این اتفاق نشان میدهد كه نویسنده بر شروع خوب، مهندسی درست متن و جا به جایی تكههای یك پازل -كه مبنای آن مستندات است- به عنوان یكی از مؤلفههای خاطرهنگاری اشراف داشته است و از دنیای داستان هم اطلاع داشته كه با ایجاد توازن بین ذهنیت و عینیت، متن را از لحاظ ادبی هم تقویت كرده:
«…وحشت از كوسههای بهمنشیر، چنان ترسی به جانمان میانداخت كه شنا كردن از یادمان میرفت. هر وقت كوسه به شط میزد، صدای بچهها از وسط آب بلند میشد: «كوسه، كوسه! من با شنیدن اسم كوسه فرز شنا میكردم. خودم را به دستۀ گاومیشها در شط میرساندم و كنار هیكل سیاه و زمخت یكی از آنها پناه میگرفتم. گاومیشها بر خلاف ظاهر غلطاندازشان، حیوانات آرام وسازگاری بودند.» (ص 15)
روایت دایرهای و غیرخطی
غیرخطی بودن به این معنا كه اگر از آدمهای پیر كه در سالهای پایانی زندگیشان به سر میبرند و یا آدمهای جوان و میانسال كه در اواسط آن به سر میبرند، سوال شود كه در مورد زندگیشان حرف بزنند و خاطرهای تعریف كنند، ممكن است از همین دم دست؛ یعنی امروز و دیروزشان بگویند و ممكن است از سی سالگی، بیست سالگی و یا كودكیشان شروع كنند.
گاهی همین سوالشونده، از كنار چند سال از عمرش رد میشود و قسمت دیگری را روایت میكند؛ این یعنی روایت زندگی با خود زندگی فرق دارد. زندگی آدم از یك سالگی شروع میشود با دوسالگی ادامه پیدا میكند و تا آن روزی كه ما از او سوال پرسیدهایم، میآید؛ اما روایتش این قاعده را برهم میزند و به قولی دایرهای میشود.
اگرچه دایرهای بودن خاطرات در ذهن و زبان راوی اصالت دارد و معمولاً نویسندههای خطی نویس، برای مراعات ترتیب تاریخی متن، سیری را از كودكی، نوجوانی، جوانی و میانسالی و پیری تعریف میكنند؛ اما در «امدادگر كجایی؟» كوشش نویسنده این است كه كلیشهها را بر هم بزند.
در این روایت نویسنده از زمان راوی به قدیمترها برمیگردد و خط روایت را میشكند و باز هم در حالی كه دارد از قدیمترها میگوید به دورانی برمیگردد كه حوادث آن را نسلهای پیش از او در ذهن دارند و این را از مكانیزم تعریفی كه از پدرش شنیده، تدوین و جایگذاری میكند:
«دوران بچهگیام در محیطی گذشت كه هم محل نگهداری دامها بود و هم كشتار آنها… قدیمترها عربهای آبادان به این محله «تابوك» میگفتند. آقام تعریف میكرد در سالهای اول آمدن انگلیسیها به آبادان، آنها آجر و مصالح مورد نیاز برای ساخت خانههای سازمانی شركت نفت را با كشتی از رودخانه بهمنشیر به آبادان میآوردند.» (صص 17-18)
ترسیم دنیای فردی راوی
خاطرهنگاری به نوعی زاییدهی اهمیت یافتن دنیای فردی، عواطف، احساسات و تشخُص روایان است. راوی فرصت پیدا میكند تا از من فردی حرف بزند؛ بدون این كه از قبل به آن فكر كرده باشد و یا به دنبال نظریهپردازی باشد و بخواهد چنین و چنان بگوید و سبك و سنگین كند. راوی بدون پیرایه، فقط با توجه به تأثیر حادثه صحنه و یا اتفاق زبان باز میكند:
«عقد ما ساده و بدون هیچ ساز و آوازی بود. معصومه با خواهرهای بسیج برای شركت در مراسم عقد از آبادان به شیراز آمده بودند. خانوادۀ من از راه دور آمده بودند. …معصومه خواهر عیال و دوستان امدادگر و بسیجی، بعد از خواندن خطبۀ عقد، مثل یك گروه سرود كاركشته همۀ سرودهای انقلابی را خواندند. خواهر از سرود «خمینی ای امام» شروع كردند… وسط سرودها خواهرها با صلوات و تكبیر و مرگ بر آمریكا مجلس را گرم میكردند… عقد ما بیشتر شبیه راهپیمایی 22 بهمن بود.» (صص 210-211)
در مسیر گاه اشك همراهش میشود و گاه لبخند و گاهی غمی شیرین و نوستالوژیك كه برای نبودن صحنهها، آدمها، مكانها و زمانهایی است كه دیگر به دنیای او برنمیگردند:
لبخند:
«من را به یكی از اتاقها بردند و با زور كت و شلوار غلام را تنم كردند.» (ص 211)
اشك:
«به خیابان سیاحی كه رفتم، دلم گرفت. جای پدر و مادر، خواهر و برادرهای كوچكم و همسایهها خالی بود.» (ص 145)
عراقیها در شرف فتح خرمشهر هستند
نمونه دیگر در جایی است كه عراقیها در شرف فتح خرمشهر هستند و این احتمال وجود دارد تا هر لحظه به سمت آبادان بیایند، یكی از دوستان راوی به نام «ایرج»، ناامیدانه از راوی میپرسد:
ایرج با بغض گفت: «چیزی نمونده عراقیا خرمشهر رو بگیرن. بعدش هم احتمالاً آبادان رو میگیرن، جوونا مفت، مفت كشته شدن. چرا برای ما كمك نمیفرستن؟»
چرا نیروهای كمكی نمیرسند؟ همین سوال ایرج یك تابلوی طنز را به كتاب اضافه میكند. ایرج ادامه داد… تا كی جوونای ما باید كشته بشن؟ به ایرج گفتم: «قرآن این رو هم جواب داده: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ» ایرج پرسید: «خب یعنی چی؟» گفتم: «ما رو امتحان میكنه. من و تو ترسیدیم درسته؟ ما رو با ترس آزمایش میكنه.» گفت: «نخیر ما نترسیدیم.»
گفتم: «بعد با گرسنگی امتحان میشیم.» بعد گفتم: «این روزا گرسنه شدی؟» گفت: «همهش گرسنهایم.»…گفتم: «…امتحان بعدی با دادن جونه. تازه ثمرات. منظور از ثمرات از بین رفتن فرزندانه.» ایرج گفت: «ما كه بچه داریم، تازه ازدواج هم نكردیم، پس توی این امتحان نیستیم.»
چالشی كه برای راوی ایجاد میشود در هنگام این گفتگو با جوابهایی كه ایرج به پرسشهای او میدهد و قانع نمیشود، طنز متن را بیشتر میكند. شوخطبعی ایرج در پاسخی كه به سوال از بین رفتن ثمرات، میدهد غنای بیشتری به طنز متن میبخشد و آن را به اوج میرساند.