حكایت جوان گرایی در كتاب باغچه

حكایت جوان گرایی در كتاب باغچه

1403/07/15
|
10:17
|

نویسنده: علی بهاری

«بعدی» شخصیتی است كه در زمانه پسرعمویش سعدی زندگی می‌كرده است. او در واكنش به كتاب پسرعمویش، «گلستان» كتابی می‌نگارد و نام آن را «باغچه» می‌نامد.

باغچه بعدی تا سال‌ها ناشناخته بوده و به تازگی نسخه‌هایی از آن پیدا شده است. این كتاب به طرز عجیبی به مباحث مورد ابتلای جامعه ما پرداخته و برای مردم ما قابل استفاده است.

باغچه بعدی، پر از طنز و شیرین‌سخنی است. یكی از این حكایات به نام «جوان گرایی» را با هم می‌خوانیم:

جوان گرایی

صبیّه حقیر به تازگی در كلاس طراحی چینش منزل شركت جسته و حظ وافر برده است. زین روی تصمیم گرفت سرا را سقف بشكافد و طرحی نو بیندازد و بنیاد جیب والد بیچاره براندازد.

ما نیز كه زمین‌خورده جوان گرایی و اعتماد به شبابیم بر آن شدیم تا از در حمایت وارد گردیم و مانعی برایش نتراشیم. تصمیم گرفت از ابتدای منزل بیاغازد.

زین روی گفت: «به نظرم جای اشتر نامناسب است. باید از حیاط به داخل اتاق ببریمش و در كنار مطبخ به ستون ببندیمش. این گونه اگر كنیم موج انرژی مثبت می‌ستانیم و مفرح می‌شویم»

من كه از این پیشنهاد محیرالعقول، متحیر شده بودم به او گفتم: «آن وقت بوی گند پشكل اشتر را چه می‌كنی؟» بی‌درنگ پاسخ داد: «برای آن هم تدبیری اندیشیده‌ام. چند بطری عطر از میرزا احمد عطار می‌خریم و در جای‌جای هال می‌افشانیم تا رافع بوی اشتر باشد» زیر لب ذكر گفتم و كظم غیظ كردم.

گفتمش: «خب دیگر چه خواهی كرد؟» با اعتماد به نفسی كه نظیرش را فقط در درباریان بصره دیده‌ام پاسخ داد: «كوزه‌های آب را بر بام می‌گذارم …» وسط سخنش پریدم و گفتم: «كه گربه‌ها از آن به عنوان مستراح عمومی استفاده كنند»

آهی عمیق كشید و گفت: «عه پدر شما همیشه با فنگ‌شویی مخالفت می‌كنید. احساس پاك می‌خواهید یا نه؟». فریاد كشیدم: «آخر احساس پاك با آب نجس به چه دردم می‌خورد دختر؟ جمع كن این بساط را»

وقتی دیدم این مسئله به علقه پدر و دختری‌مان دارد اضرار می‌رساند تصمیم گرفتم مسئله را در سطح عمیق‌تری پی بگیرم.

نشانی مكتب فنگ‌شویی را ستاندم تا سر وقت استادشان بروم. پرسان‌پرسان، او را یافتم. دق الباب كردم و وارد شدم. كامل‌مردی بود با سیبیلی بلند و نوك‌تیز؛ طوری كه می‌شد دو طرفش كفه ترازوی دادگستری بگذاری و حكم كنی به عدالت میان خلق الله.

چهارزانو بنشسته و دو دستش را بر سر دو زانو گذاشته و دو انگشت میانی هر دست را به هم چسبانده و شست را میان‌شان قرار داده و كف پاها نیز روی هم افتاده بود. روبرویش سطل مزبله بود با رایحه‌ای كه فاضلاب سنتی بصره پیش آن اودكلن فرانسوی می‌نمود.

پشت سرش یك گربه مشكی مریض با ریسمان به ستون بسته بود و سمت راست و چپش نیز دو كرسی شكسته. پلك‌ها روی هم گذاشته و وقعی به من نمی‌نهاد.

برای آن كه توجهش جلب شود گلویی صاف كردم. باز توجهی نكرد. به ناچار لگدی به زیر سطل زدم و محتوایش پاشید به تصویر پیرمردی با محاسن زیاد كه به دیوار آویزان بود. چون سطل زباله‌ای كه بپاشد به تصویر پیرمردی با محاسن زیاد كه به دیوار آویزان باشد.

سگ‌سیبیل غضبناك شد و فریاد كشید: «چه می‌كنی مردك؟ آن عطر باید محبوس باشد به آن سطل» گفتم: «آن چه شما عطر خوانید در آلودستان هند هم آلودگی است چه رسد به نظیف‌كده بصره. اگر بساطت را جمع نكنی و رخت مرام فنگ‌شویی از بصره نبندی دودمانتان را به باد می‌دهم. چنان كه مفسدان اقتصادی را پیش از تو»

پوزخندی زد و گفت: «همین است كه اكنون دربار نظیف و سالم است» گفتم: «آن دیگر به تو مربوط نیست. من آشنا دارم. دو سوته حُكمت اومده … چیز یعنی به استعجال در بند خواهی بود» تهدید حقیر اثر كرد و از آن دیار رفت و مدرسه‌اش نیز ببست.

بعدها فهمیدم پدرش استاد فن موفقیت و كامیابی بوده و پسر بی‌بهره از فضل پدر، شیادی پیشه كرده بود. گویا پدر به جوانی‌اش امید بسته بود غافل از آن كه او «عادل» نیست و البته از «مدار» هم خارج است. ما نیز تصمیم گرفتیم زین پس، پیش از اعتماد به جوانانمان به خوبی تعلیمشان دهیم.

به نقل از سایت دفتر طنز حوزه هنری

دسترسی سریع