داستان چوپان راستگو؛ همیشه راستش را بگوییم

داستان چوپان راستگو؛ همیشه راستش را بگوییم

1402/09/22
|
10:59
|

نویسنده: بنیامین نوری

داستان چوپان راستگو را بخوانید.

روزی روزگاری در یك روستای خیلی خیلی خیلی خیلی دور كه كمی دور بود، چوپان راستگویی زندگی می‌كرد.

روزی چوپان داشت به گوسفندهایش می‌رسید كه متوجه شد پسر كدخدا دارد یكی از گوسفندهای مش رحیم را می‌دزدد.

شروع كرد به داد زدن: «دزد… دزد… مردم… كمك… دزد.» مردم روستا كه گویا همگی بیكار و علاف بودند و كار و زندگی نداشتند، رفتند پیش چوپان.

چوپان به مردم گفت: «من خود به چشم خویشتن دیدم كه پسر كدخدا یكی از گوسفندهای مش رحیم را دزدید.»

مش رحیم گوسفندهایش را شمرد و فهمید یكی كم است. كدخدا گفت: «چه حرف‌ها! اصلاً خود مش رحیم كجا رفته بود؟ چرا پیش گوسفندهایش نبود؟»

مش رحیم گفت: «به خدا رفته بودم سقاخونه دعا كنم.» كدخدا گفت: «دروغ نگو… دروغ نگو.»

مش رحیم گفت: «دروغم كجا بود كدخدا؟ حالا چی كار كنیم؟»

كدخدا گفت: «تو خود به چشم خویشتن دیدی كه پسر من یكی از گوسفندهایت را بدزدد؟»

مش رحیم گفت: «خیر.» كدخدا گفت: «تو كه خودت ندیدی، چرا تهمت می‌زنی؟ اصلاً فرض كنیم پسر من یكی از گوسفندهایت را دزدیده است، مثل اینكه یادت رفته سه ماه پیش من برای پسرت وام جور كردم تا برود شهر و سری توی سرها دربیاورد. آن وام در برابر یك گوسفند چیزی است؟»

مش رحیم گفت: «نه كدخدا.» كدخدا گفت: «قربان آدم چیزفهم… پس مسئله برطرف شد. مردم لطفاً بروید خانه‌هایتان.» مردم هم رفتند.

فردای آن روز چوپان متوجه شد پسر كدخدا دارد یكی از گوسفندهای كربلایی قاسم را می‌دزدد.

شروع كرد به داد زدن: «دزد… دزد… مردم… كمك… دزد.» مردم روستا كه گویا دوباره همگی بیكار و علاف بودند و كار و زندگی نداشتند، رفتند پیش چوپان.

چوپان به مردم گفت: «من خود به چشم خویشتن دیدم كه پسر كدخدا یكی از گوسفندهای كربلایی قاسم را دزدید.»

كربلایی قاسم گوسفندهایش را شمرد و فهمید یكی كم است. كدخدا گفت: «چه حرف‌ها! اصلاً خود كربلایی قاسم كجا رفته بود؟ چرا پیش گوسفندهایش نبود؟»

كربلایی قاسم گفت: «كدخدا حواست كجاست؟ من كه پیش خودت بودم. داشتی برای پسرم وام جور می‌كردی تا برود شهر و سری توی سرها دربیاورد.»

كدخدا گفت: «دروغ نگو… دروغ… نه… منظورم این است كه آری! راست می‌گوید.

پس كربلایی تو كه خود به چشم خویشتن ندیدی پسر من یكی از گوسفندهایت را بدزدد چون پیش من بودی. اصلاً فرض كنیم كه دزدیده است آن وامی كه من می‌خواهم برایت جور كنم در برابر یك گوسفند چیزی است؟»

كربلایی قاسم گفت: «نه كدخدا.» كدخدا گفت: «قربان آدم چیزفهم… پس مسئله برطرف شد. مردم لطفاً بروید خانه‌هایتان.» مردم هم رفتند.

فردای آن روز چوپان متوجه شد هر شش پسر كدخدا دارند همه گوسفندهای چوپان را می‌دزدند.

شروع كرد به داد زدن: «دزد… دزد… مردم… كمك… دزد.» مردم روستا این‌بار هم همگی بیكار و علاف بودند و كار و زندگی نداشتند ولی نرفتند پیش چوپان.

آن‌ها با خودشان گفتند: «حتماً پسر كدخدا گوسفند یكی را دزدیده كه صاحبش، خود به چشم خویشتن ندیده و كدخدا یا دارد برای پسرش وام جور می‌كند یا وام جور كرده تا برود شهر و سری توی سرها دربیارود. یك گوسفند هم كه در برابر یك وام چیزی نیست. پس الكی وقت‌مان را تلف نكنیم و بنشینیم چیپس و ماست خودمان را بخوریم.»

وقتی شش پسر كدخدا همه گوسفندهای چوپان را دزدیدند، چوپان به خانه كدخدا رفت. كدخدا گفت: «چه شده چوپان؟ آمدی دنبال گوسفندهایت؟»

چوپان گفت: «خیر… توپم داخل حیاط شما افتاده لطفاً آن را برایم بیاورید.» كدخدا گفت: «شوخی را بگذار كنار.»

چوپان گفت: «شوخی‌ام كجا بود؟ توپم را می‌دهید یا می‌خواهید سوراخش كنید؟» كدخدا حیاط خانه‌شان را چك كرد و دید واقعاً توپ چوپان آنجاست.

توپ را برداشت و به چوپان داد. چوپان گفت: «دست شما درد نكند.»

كدخدا گفت: «پسر جان خودت را به آن راه نزن. از من به تو نصیحت؛ برای این مردم دل نسوزان، چون هنگام دشواری به كمكت نمی‌آیند. حالا هم اگر قول بدهی سرت به كار خودت باشد، گوسفندهایت را می‌دهم.»

چوپان گفت: «چه كسی از تو گوسفند خواست؟ چند دقیقه پیش داشتم توی كوچه روپایی می‌زدم كه سرمربی یوونتوس مرا دید و از من خواست از فردا بروم تمرین و قرارداد ببندم. از این به بعد نانم در روغن است.»

كدخدا گفت: «چرا چرت می‌گویی؟ سرمربی یوونتوس توی دهات ما چه می‌كرده؟»

چوپان گفت: «فضول را بردند جهنم گفت چوب توی آستینم نكنید. نویسنده داستان می‌خواهد سرمربی یوونتوس اوقات فراغتش را در روستای ما بگذراند.

تك‌تك آن گوسفندها را هم از خودت دزدیده بودم، منتها جوری می‌دزدیدم كه تو خود با چشم خویشتن نبینی.»

كدخدا گفت: «دروغ نگو… دروغ نگو.» چوپان گفت: «من چوپان راستگو هستم. دروغ نمی‌گویم.»

كدخدا گفت: «پس چرا تا به حال به من نگفته بودی كه گوسفندهای مرا دزدیده‌ای؟»

چوپان گفت: «چون از من نپرسیدی. اگر می‌پرسیدی راستش را می‌گفتم. راستگو هستم ولی احمق نیستم كه دزدی‌های خودم را داد بزنم.»

پس نتیجه می‌گیریم همیشه راستش را بگوییم البته به شرطی كه از ما بپرسند.

قصه ما به سر رسید، كدخدا به گوسفندهایش رسید و چوپان ما به یوونتوس.


منبع سایت دفتر طنز حوزه هنری

دسترسی سریع