یادداشتی از محمد حسن صادقی
دفتر دوم (قسمت هفتم: داستان رستم و سهراب)
داستان رستم و سهراب (ص 118-117)
پرسش فلسفی طنزآمیز فردوسی (كه شاید متأثر از مرگ غریبانه و رقتانگیز سهراب جوان به دست پدرش است) دربارۀ ماهیت مرگ (پیش از آغاز داستان رستم و سهراب):
اگر مرگ دادست بیداد چیست؟!
ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست؟!
و پاسخ حكیمانۀ خود فردوسی به این پرسش:
به رفتن مگر بهتر آیدْت جای
چو آرام گیری به دیگرسرای
این نوع طنز، یعنی طنز فلسفی، بارزترین طنز فردوسی در شاهنامه است كه در آثار خیام هم كاملاً نمایان است. طنز فلسفی شاید عمیقترین و متفكرانهترین نوع طنز باشد و چون معمولاً به اساسیترین پدیدههای جهان و هستی میپردازد، آفریدنش حكمت و خرد كافی میخواهد. البته فردوسی و خیام هر دو حكیم و خردمند بودهاند، بنابراین مو لای درز طنزهای فلسفی این دو استاد جاویدان نمیرود و آثارشان سرمشق همگان است. به نظرم هر دو بیت آنقدر گویا هستند كه هر توضیحی، توضیح واضحات است.
داستان رستم و سهراب (ص 120)
ماجرای غفلت (خواب خوش) رستم در شكارگاه توران و ربودهشدن رخش:
چو بیدار شد رستم از خواب خَوش
به كار آمدش بارۀ دستكش (باره: اسب؛ دستكش: عصای دست، كارامد)
غمی گشت چون بارگی را نیافت (بارگی: اسب)
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
همی گفت كاكنون پیاده نَوان (نَوان: ناتوان)
كجا پویم از ننگ تیرهروان؟
ابا تركش و گرز بسته میان (تركش: تیردان)
چُنین تَرگ و شمشیر و ببر بیان (تَرگ: كلاهخود؛ ببر بیان: جامۀ رزم رستم از پوست ببر)
چه گویند گُردان كه: اسبش كه برد؟
تهمتن بدانجا بخفت؟ ار بمرد؟ (ار: یا)
كنون رفت باید به بیچارگی
به غم دلسپردن به یكبارگی
همی بست باید سلیح و كمر (سلیح: سلاح)
به جایی نشانش بیابم مگر
در اینجا از شگرد «گفتوگو با خود» (از نوع طنزآمیزش) استفاده شده است. چیزهایی كه رستم از خودش میپرسد، نمایندۀ ملامت و شماتت است و با شناختی كه ما از رستم دستان، پهلوان خردمند و هوشیار داریم، نوعی قلقلك ذهنی ایجاد میكند كه از خصوصیات و اثرات طنز است.
داستان رستم و سهراب (ص 121)
تهدید هولناك رستم خطاب به شاه سمنگان، اگر رخش را نیابد:
بدو گفت رخشم بدین مرغزار (مرغزار: چراگاه، مرتع)
ز من دور شد بی لگام و فَسار (فَسار: افسار)
كنون تا سمنگان نشان پی است (نشان پی: رد پا)
بدان سر كجا جویبار و نی است
تو را باشد، ار بازجویی سپاس
بیابد به پاداش، نیكیشناس
ور ایدونكْ ماند ز من ناپدید (ایدونك: اكنون)
سران را بسی سر بباید برید
رستم كه خودش با غفلت رخش را گم كرده است، دیگران را مسئول میداند و بازخواست و حتی تهدید جانی میكند. این رفتارِ دیكتاتورانه با خرد و انصافی كه ما از رستم پهلوان سراغ داریم در تضاد است و این تضاد، طنزآفرین است.
بنده اگر در آنجا حاضر و مخاطب رستم بودم، میگفتم: «گنه كرده در بلخ آهنگری به لندن مزن گردن لشكری!»
استفادۀ همزمان از صنایع ادبی «تكرار»، «جناس» و «واجآرایی» در مصرع «سران را بسی سر بباید برید»
داستان رستم و سهراب (ص 122)
گفتار اندر آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به بالین رستم
فرار نامحسوس تهمینه (یا فردوسی؟) از تنگنای قافیه (شاید به علت آن قافیۀ بحثبرانگیز تهمینه!):
چُنین داد پاسخ كه تهمینهام
تو گویی كه از غم به دو نیمهام
فردوسی چون حكیم و خردمند بوده، بخوبی میدانسته كه ممیزی، آن قافیۀ مناسبترِ تهمینه را برنمیتابد و لابد تأدیب میكند؛ بنابراین علیرغم میل باطنی خودش و به میل ظاهری ممیزین عمل میكند. لطفاً در این خصوص توضیح نخواهید، چون همین دو خطِ سربسته را هم بعید میدانم به زیور طبع آراسته و منتشر شود. به قول شیخ اجل، سعدی (علیهالرحمه): «نویسنده داند كه در نامه چیست» یعنی آنها كه میدانند به آنها كه نمیدانند نگویند، خوبیت ندارد!
داستان رستم و سهراب (ص 123)
ماجرای اغفال و اغوا شدن رستم مجرد توسط دختر شاه پریان ... ببخشید! دختر شاه سمنگان، سركار خانم تهمینه و اعتراف جالب او:
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی برآن مرز و هم بغنوی (بغنوی: بیارامی، بخوابی)
بهتنها یكی گور بریان كنی (بهتنها: تنهایی؛ گور: گور خر)
هوا را به شمشیر گریان كنی
هر آنگه كه گرز تو بیند به چنگ
بدرّد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیركردن شتاب (نیارد: نتواند؛ نخچیر: شكار)
نشان كمند تو دارد هُژبر (هُژبر: شیر)
ز بیم سِنان تو خون بارد ابر (سِنان: نیزه)
چُن این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجُستم همی كتف و یال و برت
بدین شهر كرد ایزد آبشخَورت (آبشخور: منزل، اقامتگاه)
تو را یم كنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یكی آنك بر تو چُنین گشتهام
خرد را ز بهر هوا كُشتهام
وُدیگر كه از تو مگر كردگار
نشاند یكی پورم اندر كنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهرِ كیوان و هور
سهدیگر كه اسبت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
نقطۀ عطف این دیالكتیكِ عاشقانه، مصرع «خرد را ز بهر هوا كُشتهام» است. خدا را صدهزار مرتبه شكر كه تهمینهبانوی فریبا، صراحتاً نیت پاكش را اعلام و خیال رستم و ما را راحت كرده است. اما چرا گفتیم نقطۀ عطف؟ چون همانطور كه استاد بزرگ «آلبرت اینشتین» فرمودهاند: «عشق مانند ساعت شنی است؛ همزمان كه قلب را پرمیكند، مغز را خالی میكند.» اگر با نهایت خوشبینی هوای تهمینهبانو را همان عشق فرض كنیم، خردش را هم میتوانیم عقل فرض كنیم و در معادله بالا قرار دهیم تا ادعای ایشان از نظر علمی درست از آب درآید و اعترافش پذیرفته شود.
استفاده از آرایههای ادبی مبالغه (اغراق و غلو)، تمثیل و كنایه و سوءاستفادۀ صلحآمیز از صنایع غیرادبی مخزدن، وعدۀ انتخاباتی دادن و سرِ جوان صاف و سادۀ مردم را گول مالیدن و اسیر تأهل و دبّه و زنبیل كِشی و هزار مصیب دیگر كردنِ پسران مجرد ناسربهزیر! به قول خودم: «پسرهای سرمایهدار سران نگردند جز با ابردختران»
داستان رستم و سهراب (ص 125)
گفتار اندر زادن سهراب از مادر
اغراق در توصیف سهراب نوجوان:
چو دهساله شد در زمین كس نبود
كه یارست با او نبرد آزمود (یارستن: توانستن)
داستان رستم و سهراب (ص 125)
تهدید جانی سهراب، مادرش تهمینه را (وقتیكه سراغ پدرش را از او میگیرد):
برِ مادر آمد بپرسید ازوی
بدو گفت گستاخ: با من بگوی
كه من چون ز همشیرگان برترم؟
همی بآسمان اندر آید سرم؟
ز تخم كیَم؟ وز كدامین گهر؟
چه گویم چو پرسند نام پدر؟
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم تو را زنده اندر جهان
پسر لقمان را گفتند: «وَ بِالوالِدَیْنِ إحسانا» (نیكی به پدر و مادر) را از كه آموختی؟ گفت: از «سهراب ناسپهری».
ببینید سهراب نوجوانمان چقدر مادرش (تهمینه) را دوست دارد كه اگر جواب پرسشِ «پدرم كیست؟» را از او نگیرد، او را زنده نمیگذارد! مرحبا دلاور! احسنت بر غیرتت پهلوان! شیر مادر حلالت! مادر چه قابل دارد؟! عالم فدای حقیقت!
به نظرتان اگر خبرِ این تهدید جانی سهراب (خطاب به مادرش) به گوش رستم میرسید، شاهنامه آخرش ناخوش میشد یا خوشتر؟
استفاده از آرایههای اغراق (غلو) و كنایه در مصرع «همی بآسمان اندر آید سرم». نمیدانم چرا یاد این بیت خودم در برنامۀ تلویزیونی «قندپهلو» افتادم كه درآیتم «خالیبندی شاعرانه» با موضوع «قدبلندی» ساختم یا بهتر است بگویم بافتم:
«آسمان با آن بلندی نیست تا زانوی پام علت ایجاد سوراخ اوزون قد من است»
داستان رستم و سهراب (ص 125)
اغراق تهمینه در توصیف سرافرازی پسرش سهراب و پدرش رستم و جدش سام:
بدو گفت مادر كه بشنو سخُن
بدین شادمان باش و تندی مكن
تو پور گَو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت زآسمان برترست
كه تخم تو زان نامورگوهرست
جهانآفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی كه بود؟
سرش را نیارست گردون پَسود (پَسودن: لمسكردن)
استفاده از آرایههای اغراق و غلو و صنعت مادرانۀ قربانصدقۀ فرزند رفتن و صنعت زنانۀ بزرگنمایی شوهر و پدرِ پدرشوهر.
داستان رستم و سهراب (ص 127-126)
پهلواننمایی غرورآمیز سهراب نوجوان در پاسخ مادرش كه او را از پیوستن به پدر نادیدهاش بازمیدارد:
بزرگانِ جنگاور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبَردهنژادی كه چونین بود (نبَرده: جنگجو، سلحشور)
نهانكردن از من چه آیین بود؟
كنون من ز تركانِ جنگاوران
فراز آورم لشكری بیكران (فراز آورم: فراهم كنم)
برانگیزم از گاه كاووس را (برانگیزم: بلند كنم؛ گاه: تخت شاهی)
ز ایران ببرّم پی طوس را (پی: پا)
به رستم دهم تاج و تخت و كلاه
نشانمْش بر گاه كاووسشاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی یكی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد كلاه؟ (برفرازد كلاه: افتخار و مباهات كند)
استفاده از آرایههای كنایه، تمثیل و استعاره و شگردهای لغزخوانی و تفرعن.
داستان رستم و سهراب (ص 128)
طعنۀ راویان (یا شاید فردوسی) به جنگطلبی سهراب نوجوان و تولد آن مثَل معروف:
خبر شد به نزدیك افراسیاب
كه افكند سهراب كشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
كنون رزم كاووس جوید همی
سپاه انجمن شد بَروبر بسی
نیاید همی یادش از هر كسی
سخن بین درازی نباید كشید:
هنر برتر از گوهر آمد پدید
شاید بدانیم منظور از «هنر» در مصرع معروف «هنر برتر از گوهر آمد پدید» پهلوانی و رزمندگی است نه هنرهای دیگر (هنرهای هفتگانه) و اصلاً شاخصۀ حماسه و بالأخص شاهنامه همین پهلوانی و رزمندگی در كنار خرد و خردورزی است.
استفاده از آرایههای كنایه و اغراق.
داستان رستم و سهراب (ص 128)
شناخت كامل افراسیاب از روحیۀ جنگجویی همیشگی رستم و سوءاستفادۀ سیاستمدارانهاش از این روحیه:
چُنین گفت كین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان
پسر را نباید كه داند پدر (داند: بشناسد)
كه بندد بدان مهرِ جان و گهر
چو روی اندر آرند هر دو به روی
تهمتن بود بی گمان جنگجوی
مگر كان دلاورگَو سالخَورد (سالخَورد: سالخورده)
شود كشته بر دست این شیرمرد
افراسیابِ سالخورده كه خودش از رستمِ جوان مفتضانه شكست خورده و با هزار زحمت از چنگش گریخته است، با خوشخیالی گمان میكند رستم سالخوردهتر از سهرابِ نوجوان هم از پسرش شكست خواهد خورد. به نظرم در دل همین تخیل قوی، طنز نامحسوسی وجود دارد. (اگر وجود ندارد به گل وجودتان ببخشید!) اما در سیاستِ پلید پدر و پسر را به جانِ هم انداختن با نیت از میان برداشتنِ دشمن (در اینجا رستم) فقط نامردی و پستی وجود دارد. البته از افراسیابِ برادركش كه خیرِ سرش پهلوانمفرد و پادشاه توران هم هست، این حجم از ناپاكرایی و كریمِ آبمنگل بودن بعید نیست و همین تضاد پهلوانی افراسیاب با خباثت و نامردیهایش نوعی طنز رفتاری است، نیست؟
داستان رستم و سهراب (ص 131-130)
گفتار اندر آمدن سهراب به ایران و رسیدن به دژ سپید
رجزخوانی هُجیرِ دژبان و سهراب نوجوان برای هم:
دژی بود كِهش خواندندی سپید
بدان دژ بُد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزمدیدههُجیر
كه با زور دل بود و و با دار و گیر
چو سهراب نزدیكی دژ رسید
هُجیر دلاور مرو را بدید
نشست از بر بادپایی چو گرد (بادپا: اسب تندرو)
ز دژ رفت پویان به دشت نبرد (پویان: دوان، شتابان، جوینده)
چو سهراب جنگاور او را بدید
برآشفت و شمشیر كین بركشید
ز لشكر برون تاخت بر سان شیر
به پیش هُجیر اندرآمد دِلیر
چُنین گفت با رزمدیده هُجیر
كه تنها به جنگ آمدی خیرخیر (خیرخیر: بیدلیل، بیسبب)
چه مردی و نام و نژاد تو چیست؟
كه زاینده را بر تو باید گریست (زاینده: مادر)
هُجیرش چُنین داد پاسخ كه بس
به تركی نباید مرا یار كس
هُجیر دلاورسپهبَد منم
هماكنون سرت را ز تن بركنم
فرستم به نزدیك شاه جهان
تنت را كَند كركس اندر نهان
استفاده از آرایههای تشبیه، استعاره (بادپا: اسب تندرو)، نیش و كنایه (طعنه) و شگردهای لغزخوانی و ریزدیدنِ حریف و با خاك یكسان كردنش ضمن رجزخوانی.