نوشته: داوود امیریان
ناشر: سوره مهر
موضوع: داستانی طنز و جذاب برای نوجوانان دربارهی وقایع جبهههای جنگ در هشت سال دفاع مقدس
انتشار این كتاب با دید طنز در سال 73 یعنی چند سال پس از پایان جنگ، زمانی كه هنوز نگاه صرفاً حماسی و معنوی بر ادبیات حوزهی دفاع مقدس سایه افكنده بود و نویسندگان به دلیل نزدیكی تاریخی با این پدیده هنوز به خلق آثار احساسی میپرداختند، جنبهای بسیار متفاوت و چشمگیر داشت.
داستان كتاب با ورود ایرج، نوجوان 15 سالهای، به یكی از چادرهای جبهه و تلاش راوی برای شناخت بیشتر او شروع میشود. این تلاش خیلی زود به نهایت میرسد و تنبلی ایرج كمكم همهی بچههای گردان را عاصی میكند. داستان پر ماجراهای طنز و شوخیهای میان رزمندهها است؛ اگرچه هیچ كدام به ساحت معنوی جبهه خدشهای وارد نمیكند.
این اثر سرشار از نشانههای سرزندگی در میدان جنگ میباشد؛ نشانههایی كه مصنوعی نیستند و با شخصیت قهرمانهای داستان همخوان هستند. نویسنده با خلق موقعیتهایی مثل وجود بچه گربهای در چادر رزمندهها كه ایرج آن را از مرخصی با خود آورده و یا یافتن آفتاب پرستی كه ایرج اول فكر میكند یك اژدهاست، به ادبیاتی جدید و طنزی جذاب در حوزهی دفاع مقدس دست مییابد.
ادبیاتی كه از طریق آشنایی درست با گروه سنی مخاطب خود، میتواند به پیوند نسل جدید نوجوان با ادبیات دفاع مقدس و فرهنگ جبهه یاری رساند. این كتاب لحنی ساده و روان دارد، داستانهایش كوتاهاند و دارای پیوستگی مناسبی هستند. همین خصوصیات خواندن آن را در هر شرایطی برای مخاطب لذتبخش خواهد كرد.
در بخشی از كتاب ایرج خسته است میخوانیم:
تازه چشمانم گرم خواب شده بود كه ناگهان یك نفر با داد و فریاد، مثل گلوله پرید داخل سنگر و گفت: «ای وای، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها!...» و افتاد روی شكمم. از درد به خود پیچیدم. ایرج بود كه هوار میزد و سرخ شده بود. تمام سر و صورتش خیس عرق بود و با چشمهایی گشاد و موهایی سیخ سیخ نگاهمان میكرد.
همه بچهها از خواب پریدند و با حیرت، به او كه میلرزید و هوار میكشید: «اژدها... اژدها!» خیره شدند. هوای سنگر دم كرده بود و همین جوری عرق میریختیم. ایرج دستم را گرفت و بریده بریده گفت: «رجب جان! بدبخت شدیم. یك غول بیابانی بیرون است... یك اژدها آنجاست! بچهها را بردار فرار كنیم.»
بلند شد و بنا كرد به دویدن در داخل سنگر. آه و ناله بچهها بلند شد كه «وای سرم»، «شكمم»، «مردم وای...».
گیج و منگ نشستم. اصلاً نمیدانستم چه شده و منظور ایرج از اژدها چیست.
رستمی با سر و صدای ایرج بلند شد. ایرج تا او را دید، دوید طرفمان. هنوز دو قدم نیامده پایش پیچ خورد و با سر فرود آمد روی كمرم. نفسم بند آمد. ایرج مهلت نداد و دوباره نفسزنان فریاد زد: «برادر رستمی! اژدها... بلند شو بچهها را بردار فرار كنیم، بدبخت شدیم، خودم دیدمش، مطمئنم كه عراقیها را خورده و حالا دارد میآید سروقت ما...»