«نگاهی به شوخ طبعی در شاهنامه»

مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «نگاهی به شوخ طبعی در شاهنامه» به قلم محمد حسن صادقی

1399/03/01
|
13:47
|

دفتر یكم (قسمت اول: از دیباچه تا عاقبت‌به‌خیریِ جمشید)



پیش‌گفتار

در این یادداشت‌ها، نگاهی مفصّل خواهیم داشت به انواع شوخ‌طبعی و طنز در شاهنامۀ فردوسی (به تصحیح دكتر جلال خالقی مطلق) و فعلاً با آوردن ابیات واجد شرایط و تفسیر و تأویل صادقانۀ! آنها (از آغاز دفتر یكم تا پایان دفتر ششم) آهسته و پیوسته و با صبر و حوصله‌ای استثنایی! پیش می‌رویم تا به حول و قوۀ الهی از این مرحلۀ دشوار و طاقت‌فرسا با موفقیت و سربلندی و سلامت! عبور كنیم. در نهایت یعنی پس از یادداشت پایانی دفتر ششم، ان‌شاءالله ضمن بازنشر چند مقالۀ علمی-دانشگاهی درست و حسابی از اهل فن، طنز مخصوص فردوسی در شاهنامه را تحقیقاً تحلیل و بررسی خواهیم كرد. شایان ذكر است شوخ‌طبعی و طنز فردوسی در شاهنامه، غالباً از نوع طنز فلسفی و تلخند حكیمانه و طعنۀ هدفمند! به رفتار جهان است؛ البته بعد از ولادت باسعادت «زال» شوخ‌طبعی و طنّازی فردوسی خیلی بیشتر گل می‌كند و از آنجای شاهنامه به بعد، ابیات خنده‌آور و نشاط‌انگیز و طنزآمیز محسوس‌تری خواهیم داشت، ولی ما لابد از اول شاهنامه شروع كرده‌ایم و هر جا سخنی به نظرمان ردّی از شوخی یا طنز داشته، حتّی از نوع كمرنگ یا نامحسوسش! آورده‌ایم تا به سهل‌انگاری و كم‌كاری متهّم نشویم؛ امیدواریم تشخیصمان درست و حسابی باشد. صادقانه اعتراف می‌كنیم در مواردی برای این‌كه به هدف مطلوبمان برسیم، ناگزیر بوده‌ایم ابیاتی كه خودشان به تنهایی هیچ شوخی یا طنزی ندارند ولی حاوی اطّلاعات راهنما و مكمّل حیاتی و مهّم مرتبط با شوخی و طنز مورد نظرمان هستند را هم بیاوریم تا حقّ مطلب بخوبی ادا شود و همۀ خوانندگان ان‌شاءالله آن را دریابند؛ بنابراین پیشاپیش به علّت این معذوریت! از شما عزیزان صبور و بزرگوار، از صمیم دل و جان عذر می‌خواهیم.



یادآوری

«از میان همۀ نوشته‌های نیاكان ما ایرانیان كه از دستبرد زمانه جان به‌در برده و به دست ما رسیده‌اند، هیچ نوشته‌ای اهمّیت شاهنامۀ فردوسی را در شناخت تاریخ و فرهنگ و ادب و هنر و بینش‌ها و آیین‌های باستان ایران و زبان و ادب فارسی و هویّت ملّی ما ندارد.» (دكتر جلال خالقی مطلق)

«طنز شاهنامه برای قهقهه نیست، برای شادابی یا خوشحال‌كردن انسان است. هرچند شاهنامه به عنوان اثری حماسی معروف است ولی بسیاری از انواع ادبی از جمله تعلیمی، غنایی و حتی طنز در آن موجود است، آن هم در بهترین وجه ممكن. فردوسی با وجود اینكه در سراسر شاهنامه‌اش برای پادشاهان فرّ پادشاهی قائل است و آنان را از دودمان اصیل ایرانی می‌داند، در طنزی ظریف آن را به محمود غزنوی تقدیم می‌كند.» (قدمعلی سرامی)



آغاز قسمت اول



دیباچه (صفحۀ 3)

به بینندگان آفریننده را

نبینی مرنجان دو بیننده را

...

به هستیش باید كه خَستو شوی

ز گفتار بیكار یكسو شوی

آفریدگار را با چشم نمی‌توانی ببینی، پس به چشمانت برای این كار رنجِ بیهوده نده!

باید به وجود آفریدگار ]بی چون و چرا[ اعتراف كنی و از بحثِ بیهوده دست برداری!

«فردوسی بر فلاسفه و آنهایی كه در پی اثبات حقیقت پروردگارند؛ می‌تازد و معتقد است كه خداوند را نمی‌توان با چشم خرد، دل و دلیل شناخت ؛ بلكه با مشاهدۀ آفریده‌هایش باید به وحدانیت هستی او اعتراف كرد و بنابراین خدا را بی هیچ چون و چرای دینی می‌پرستد.» (جلال خالقی مطلق)

*****

گفتار اندر وصف آفرینش عالم(صفحۀ 7-6)

همی بر شد ابر و فرود آمد آب

همی گشت گِرد زمین آفتاب

گیا رُست با چند گونه درخت

به زیر اندر آمد سرانْشان ز بخت

...

خور و خواب و آرام جوید همی

وُزان زندگی كام جوید همی

...

نداند بد و نیكِ فرجام كار

نخواهد ازو بندگی كردگار

اشاره‌ای ظریف به زندگی، بالندگی و كامرانیِ فارغ از بندگی و تعهّدِ (مسئولیت و پاسخگویی) گیاهان و جنبندگان خوشبخت (غیرانسان) كه مصائب و آلام آدمیت و غم نان و نوا و دغدغۀ تأمین پوشاك و مسكن و ... را ندارند.

*****

گفتار اندر وصف آفرینش مردم (صفحۀ 8)

نگه كن بدین گنبد تیزگرد

كه درمان ازویست و زویست درد

نه گشت زمانه بفرسایدش

نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی

نه چون ما تباهی پذیرد همی

ازو دان فزونی و زو هم نِهار

بد و نیك نزدیك او آشكار

همه‌چیز زیر سرِ چرخ فلكِ آسیب‌ناپذیر است كه توپ هم تكانش نمی‌دهد و با این‌كه پیوسته سر و گوشش می‌جنبد، مانند ما (آدمها) گرفتار و مبتلا و تباه نمی‌شود.

*****

گفتار اندر آفرینش آفتاب و ماه (صفحۀ 9)

ایا آنكه تو آفتابی همی

چه بودت كه بر من نتابی همی

فردوسی از تابش آفتابی! محروم است و در این بیت، خطاب به او، علّت این محرومیت را برای روشن‌شدن خودش می‌پرسد.

*****

گفتار اندر داستان ابومنصور دقیقی (صفحۀ 13)

جوانیش را خوی بد یار بود

همه‌ساله با بد به پیكار بود

بدان خوی بد جان شیرین بداد

نبود از جهان دلْش یك‌روز شاد

برو تاختن كرد ناگاه مرگ

نهادش به سر بر یكی تیره‌ترگ

یكایك ازو بخت برگشته شد

به دست یكی بنده‌بر كُشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند

چُنان بخت بیدار او خفته ماند

بختِ «ابومنصور دقیقی» (نخستین سرایندۀ شاهنامه) كه رفیقی ناباب داشت و همیشه با او می‌جنگید و دلش یك روز هم از جهان شاد نبود، ناگهان كاملاً برگشت! و پیكِ تازندۀ اجل خاك بر سرش كرد و در جوانی به علّت كشته‌شدن به دست غلام نامردش به دیدار حق شتافت و شاهنامه‌اش ناتمام ماند و این‌طور شد كه بخت بیدارش! خواب ماند.

تناقض طنزآمیز در شرح عاقبت دلخراش دقیقی. حكیم شوخ‌طبع، علی‌رغم تصریح بدبختیِ همیشگی دقیقی ناكام و این‌كه در زندگی حتّی یك روز هم رنگ شادی از جهان ندیده بود، از كشته‌شدنش با تعبیر «بخت‌برگشتن» یاد می‌كند و بعداً (در مقطع) با شوخ‌چشمی رندانه و وارونه‌گویی، بختِ بد و سیاه دقیقی را «بیدار» می‌نامد و به لطف بازی با كلمات خفته و بیدار، آن «اجتماع نقیضین» جالب و طنزآمیزی را می‌آفریند.

*****

گفتار اندر ستایش سلطان محمود (صفحۀ 18-15)

جهان‌آفرین تا جهان آفرید

چُنو شهریاری نیامد پدید

چو خورشید بر گاه بنمود تاج

زمین شد به كردار تابنده‌عاج

ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت

نهاد از بر تاجِ خورشید تخت

ز خاور بیاراست تا باختر

پدید آمد از فرّ او كان زر

...

بر اندیشۀ شهریار زمین

بخفتم شبی لب پر از آفرین

چنان دید روشن‌روانم به خواب

كه رخشنده‌شمعی برآمد ز آب

همه روی گیتی شب لاژورد

از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد

در و دشت بر سان دیبا شدی

یكی تخت پیروزه پیدا شدی

نشسته برو شهریاری چو ماه

یكی تاج بر سر به‌جای كلاه

رده بركشیده سپاهش دو میل

به دست چپش هفتصد زنده‌پیل

...

مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه

وزان زنده‌پیلان و چندان سپاه

چو آن چهرۀ خسروی دیدمی

از آن نامداران بپرسیدمی

كه این چرخ و ماه است یا تاج و گاه؟

ستاره‌ست پیش اندرش یا سپاه؟

مرا گفت كین شاه روم است و هند

ز قَنّوج تا پیش دریای سند

به ایران و توران وُرا بنده‌اند

به رای و به فرمان او زنده‌اند

بیاراست روی زمین را به داد

بپردخت ازآن، تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاه بزرگ

به آبشخور آرد همی میش و گرگ

ز كشمیر تا پیش دریای چین

برو شهریاران كنند آفرین

چو كودك لب از شیر مادر بشست

ز گهواره محمود گوید نخست

تو نیز آفرین كن كه گوینده‌ای

بدو نام جاوید جوینده‌ای

...

ز فرّش جهان شد چو باغ بهار

هوا پُر ز ابر و زمین پُرنگار

...

به بزم اندرون آسمان وفاست

به رزم اندرون تیزچنگ‌اژدهاست

به تن زنده‌پیل و به جان جبرئیل

به دست ابر بهمن به دل رود نیل



به نظرم، فردوسیِ حكیم این ‌مثنوی پراغراق‌ و غلوآمیزِ خنده‌آور (البته برای خوانندۀ بامعرفتِ آشنا با شخصیت حقیقی فردوسی و محمود غزنوی) را صرفاً برای در امان ماندن شاهنامۀ گرانمایه‌اش از شرّ محمود غزنویِ متعصّب و خودكامه، «بعد از اتمام شاهنامه» به آن افزوده است. استاد با شوخ‌چشمی و رندی‌ای كه در ساخت و پرداخت این مثنوی مدیحه‌نمای محمود‌فریب و خواب ساختگی بامزه و توأم با تجاهل‌العارف و جلوه‌های ویژۀ مسحوركنندۀ مشروح در آن به كار برده است، مدّاحان خالی‌بند درباری را هم تلویحاً دست انداخته و مدایح ساختگی بی‌اساس آنها را تقریباً مسخره كرده است. انگار این مدیحۀ بلیغ غرّا، هجوِ آن مدایح كذاست.

*****

كیومرث (صفحۀ 25-21)

چنین گفت كآیین تخت و كلاه

كیومرث آورد و او بود شاه

...

ازو اندر آمد همی پرورش

كه پوشیدنی نو بُد و نو خورش

...

دد و دام و هر جانور كه‌ش بدید

ز گیتی به نزدیك او آرمید

دو تا می‌شدندی برِ تخت اوی

از آن برشده فرّه و بخت اوی

به رسم نماز آمدندیش پیش

از آن جایگه برگرفتند كیش

پسر بُد مر او را یكی خوبروی

خردمند و همچون پدر نامجوی

سیامك بُدش نام و فرخنده بود

كیومرث را دل بدو زنده بود

...

به گیتی نبودش كسی دشمنا

مگر در نهان ریمن‌آهَرمنا

به رشك اندر آهَرمن بدسگال

همی رای زد تا بیاكند یال

یكی بچّه بودش چو گرگ سُتُرگ

دلاور شده با سپاهی بزرگ

جهان شد برآن دیوبچّه سپاه

ز بخت سیامك، چه از بخت شاه

سپه كرد و نزدیك او راه جست

همی تخت و دیهیم كی شاه جست

...

كیومرث ازین خود كی آگاه بود

كه تخت مهی را جزو شاه بود

...

سخن چون به گوش سیامك رسید

ز كردار بدخواه دیو پلید

دل شاه‌بچّه برآمد به جوش

سپاه انجمن كرد و بگشاد گوش

...

سیامك بیامد برهنه‌تنا

برآویخت با دیوِ آهَرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دو تا اندرآورد بالای شاه

فكند آن تن شاهزاده به خاك

به چنگال كردش كمرگاه چاك

سیامك به دست خَزَوران دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو

چو آگه شد از مرگ فرزند، شاه

ز تیمار، گیتی برو شد سیاه

...

وُزان پس به كین سیامك شتافت

شب آرامش و روز خوردن نیافت

...

چُن آمد مرآن كینه را خواستار

سرآمد كیومرث را روزگار

برفت و جهان مُردَری ماند ازوی

نگر تا كه را نزد او آبروی

جهان فریبنده و گِردگَرد

ره سود بنمود و خود مایه خَورد

جهان سربه‌سر چون فسانه‌ست و بس

نماند بد و نیك بر هیچ‌كس

ببینید جهانِ عزیز و بامرام چه به سرِ كیومرث دادخواهی كه عمرش را مخلصانه صرف خدمت به بشریت كرد و در جهان به جز شیطان هیچ دشمنی نداشت، و پسر بی‌گناهش سیامك آورد و عبرت بگیرید. همین‌كه كیومرث انتقام پسرِ بیگناهش را توسّط نبیره‌اش هوشنگ (پسر سیامك) از شیطانِ قاتلش گرفت، جهان هم انتقام شیطان را از كیومرث گرفت و قبض روحش را به دستش داد. كیومرث درگذشت و از او جهان به ارث ماند؛ جهانی كه كسی نزدش آبرویی ندارد و تمامش افسانه و افسون است. اینست سزای دادخواهی!

*****

هوشنگ (صفحۀ 31)

بسی رنج برد اندر آن روزگار

به افسون و اندیشۀ بی شمار

چو پیش آمدش روزگار بِهی

ازو مُردَری ماند گاه مِهی

زمانه زمانی ندادش درنگ

شد آن رنج هوشنگ با هوش و سنگ

نه پیوست خواهد جهان با تو مهر

نه نیز آشكارا نمایدْت چهر

هوشنگ خیّر خدمتگزار سختكوش همه‌فن‌حریف، بعد از یك عمر زحمات بی‌دریغی كه برای آباد و پُر از داد كردن جهان كشید و همّت مردانه‌ای كه برای خدمت به بشریت صرف كرد و اكتشافات و اختراعات و تأسیسات و اقدامات ارزنده‌ای كه داشت، بدونِ این‌كه روز خوشی و تنعّم را ببیند و از حاصل دسترنجش بهره‌مند شود، تاج و تخت و مُلك پادشاهی را برای وارث برحقّش! گذاشت و خود در كمال كامروایی! به لطف گلچین خوش‌سلیقۀ زمانه، ناگهان فرمان یافت و به دیار باقی شتافت. مرام جهان همین است!

*****

طهمورث (صفحۀ 37)

جهاندار سی سال ازین بیشتر

چه گونه برون آوریدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنج او ماند ازو یادگار

جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می‌بِدروی پروریدن چه سود؟!

طهمورث هم راه پدرش (هوشنگ) و جدّ بزرگش (كیومرث) را رفت و عاقبتش همان شد.

ای جهان بامرام و مهربان! كُشتنِ پروردگانت چه سودی دارد؟!

*****

جشمید (صفحۀ 42)

بَسودی سه دیگر گُرُه را شناس

كجا نیست از كس بَریشان سپاس

بكارند و ورزند و خود بِدرَوند

به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن ‎آزاده و خورده‎‌ نوش

از آوای پَیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بدوی

برآسوده از داور و گفت‌و‌گوی

چه گفت آن سخنگوی آزادمرد

كه آزاد را كاهلی بنده كرد

فردوسی در این‌جا، با مفاخرۀ بجا از استقلال و آزادگی طبقۀ اجتماعی خودش كه دهقان (بَسودی) است چنین دادِ سخن می‌دهد: از كسی منّت‌پذیر نیستند. خودشان زراعت می‌كنند و حاصل دسترنجش خودشان را می‌خورند، بنابراین هنگام خوردن (مانند بی‌عاران) سرزنش نمی‌شنوند. تحت فرمان و مأمور نیستند و آزاد و شادكامند. گوششان از شرّ زخم‌ِ زبان و ملامت دیگران در امان است. وارسته‌اند و آبادگر جهان. در سایۀ آسایش الهی‌اند و فارغ از قیل و قال. فردوسیِ دهقان با این ابیات، بی‌عاران، كاهلان، مفتخوران و كلاً بی‌مصرفها را حكیمانه و نقداً نواخته است. علّت بندگی (اسارت) آدمی، كاهلی و تن‌پروری است.

*****

جشمید، داستان ماردوش‌شدن ضحّاك و پیشنهاد بیشرمانۀ شیطان به او (صفحۀ 50)

بفرمود تا دیو چون جفت اوی

همی بوسه داد از برِ سُفت اوی

ببوسید و شد در جهان ناپدید

كس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیاه از دو كتفش برُست

غمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز كِفت

سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

برآمد دگرباره از كتف شاه

...

به‌سان پزشكی پس ابلیس، تَفت

به فرزانگی نزد ضحّاك رفت

بدوگفت كین بودنی كار بود

بمان تا چه گردد، نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خَورد

نباید جزین چاره‌ای نیز كرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند ازین پرورش



شیطانِ فرزانه! هنگام عیادت ضحّاك، ماردوش‌شدن ناگهانیِ او را كاری كه باید می‌شد (تقدیر الهی) و تلاش مستمر او را برای خلاص‌شدن از شرّ آن مارها از طریق جرّاحی كاملاً بی‌ثمر می‌داند. در عوض برای او نسخه‌ای دیگر تجویز می‌كند و به ضحّاكِ درمانده امیدِ كاذب می‌دهد كه ان‌شاءالله مارهای سردوشی! (بوس‌نشانده‌های خودش) با خوردن مغز آدمیزاد، مبتلا به سوءهاضمۀ حاد یا مرض كشندۀ دیگری شده و به درك واصل می‌شوند.

*****

جشمید، برگشتن بخت جمشید بعد از ماردوش‌شدن ضحّاك دست‌نشاندۀ شیطان (صفحۀ 52-50)

از آن پس برآمد از ایران خروش

پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده‌روز سپید

گسستند پیوند با جمِّشید

برو تیره شد فرّهِ ایزدی

به كژّی گرایید و نابخردی

...

یكایك بیامد از ایران سپاه

سوی تازیان برگرفتند راه

شنیدند كآنجا یكی مهتر است

پُر از هول شاه اژدهاپیكر است

سُواران ایران همه شاهجوی

نهادند یكسر به ضحّاك روی

به شاهی برو آفرین خواندند

وُرا شاه ایران زمین خواندند

مرآن اژدهافَش بیامد چو باد

به ایران‌زمین تاج بر سر نهاد

...

چو جمشید را بخت شد كُندرو

به تنگ اندر آمد سپهدار نو

برفت و بدو داد تخت و كلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه

سپردش به ضحّاك تخت و كلاه

چو صد سالش اندر جهان كس ندید

برو نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاهِ ناپاك‌دین

نهان بود چند از بدِ اژدها

نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحّاكش آورد ناگه به چنگ

یكایك ندادش سخن را درنگ

به ارّه‌ش سراسر به دو نیم كرد

جهان را از او پاك پُربیم كرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بیجاده‌كاه

از او بیش بر تخت شاهی كه بود؟

بدان رنج‌بردن چه آمدْش سود؟

گذشته بر او سالیان هفتصد

پدید آوریده همه نیك و بد

چه باید همی زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنْت راز؟!

همی پروراندْت با شهد و نوش

جز آوای نرمت نیارد به گوش

یكایك چو گویی كه گسترد مِهر

نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همه راز دل را گشایی بدوی (!)

یكی نغز بازی برون آورد

به دلْت اندر از درد خون آورد

ملّت ایران كه از تفرعن و خودخداپنداریِ پادشاه ششصد و چند سالۀ فرّهِ ایزدی از دست دادۀ نابخردشان جمشید به ستوه آمده بودند، رو به پادشاه پدركُشِ تازیان، ضحّاك ماردوش اژدهاپیكر آوردند و به درگاه آن بندۀ شیطان پناهنده شدند و از او داد! خواستند و او را لایق پادشاهی ایران دانستند و مقدّمات این كودتای ملّی را بسرعت فراهم كردند. ضحّاك ماردوش هم از خداخواسته! به این دعوتِ الهی! لبیك گفته و بسرعت وارد خاك ایران شد و تاج و تخت پادشاهی و سلطنت را بی جنگ و خونریزی و تأیید صلاحیت و حزب‌بازی و مناظره و تبلیغات و پروپاگاندا و انتخابات تصاحب كرد. جمشیدِ بدبخت كه به لطف خیانت مصلحتیِ! همه‌جانبۀ ملّت غیورش، مقابل عمل انجام‌شده قرارگرفته بود، ناچار عطای باقی سلطنت را به لقایش بخشید و از ترس ضحّاكِ دادگر! به ناكجا گریخت و به مدّت صد سال در آن‌جا مخفیانه به ادامۀ زندگی كوتاهش! پرداخت، در حالی‌كه هنوز عنوان شاه ایران را یدك می‌كشید. سالِ صدم این اختفا، جمشیدِ هفتصد و چند ساله در دریای چین آفتابی شد و شوربختانه لو رفت و به چنگ ضحّاك افتاد. شاهِ متواری درمانده كه صد سال سیاه از شرّ ضحّاكِ اژدها، در ناكجا مخفی شده بود، آخِرش هم از آتش بیداد او خلاصی نیافت و بالأخره، ناگهان به چنگ دشمنِ جانش افتاد و ضحّاكِ جلاّد باوجدان، حتّی فرصت نداد جمشیدِ اسیرِ ناپاك‌دین! اشهدش را بخواند و با ارّه نصفش كرد.

چه كسی بیشتر از جمشید بر تخت شاهی نشسته بود؟! از هفتصد سال رنجی كه كشید و عمر درخشان و خدمات ارزنده‌اش چه سودی برد؟! چرا باید عمر طولانی خواست، وقتی جهان كسی را محرم راز خویش نمی‌داند و از نقشه‌ها و دامهای پنهانی شوم خود، آگاهش نمی‌كند؟ جهانی كه با نقشۀ حساب‌شده‌ای كه مو لای درزش نمی‌رود، تو را به دام مهر و محبّت دروغین و ساختگی‌ا‌ش می‌آورد و در رویای شیرین و جادویی این دوستی كذایی غرقت می‌كند تا اعتمادت را جلب كند كه از این دوستی شاد باشی و به داشتن چنین دوستی بنازی و رازهای دلت را برایش فاش كنی؛ آن‌گاه ناباورانه، بازی تازۀ عجیب و غیرمنتظره‌ای درمی‌آورد و خون به دلت می‌كند و به خاك سیاه می‌نشاندت و آن روی سكۀ تقلّبی‌اش را هم نشانت می‌دهد تا بفهمی كور خوانده‌ای و از همان اوّل سرِكار بوده‌ای!

***

دفتر یكم (قسمت دوم: از ضحّاك تا منوچهر)

ضحّاك (صفحۀ 66)

انتقامجویی خیره‌سرانۀ فریدونِ نوجوانِ 16ساله از ضحّاكِ بیدادگرِ هزار و چند ساله و نصیحت ظریف و لطیف مادرش فرانك به او:

چُنین داد پاسخ به مادر كه شیر

نگردد مگر بآزمایش دِلیر

كنون كردنی كرد جادوپرست

مرا بُرد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمان یزدان پاك

برآرم از ایوان ضحّاك خاك

بدو گفت مادر كه این رای نیست

تو را با جهان سربه‌سر پای نیست

جهاندار ضحّاك با تاج و گاه

میان بسته فرمانِ او را سپاه

چو خواهد ز هر كشوری صدهزار

كمر بسته او را كند كارزار

جز اینست آیین و پیوند كین

جهان را به چشم جوانی مبین

كه هر كو نبیدِ جوانی چَشید

به گیتی به جز خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر به باد

تو را روز جز شاد و خرّم مباد



ضحّاك، گفتار اندر داستان كاوۀ آهنگر با ضحّاك تازی (صفحۀ 69-66)

ضحّاك بیدادگر، از ترس فریدونِ نوجوان بی‌باك كه به خونخواهی پدرِ آزاده‌اش (آبتین) و دایۀ بیگناهش (برمایۀ گاو) برخاسته است و نیز جلوگیری از محقّق‌شدن خواب مرگباری كه دیده است (و فرار از سرنوشت ناگوارش) با پرونده‌سازی و تهیۀ استشهاد محلّی! و سند محضری، خود را پادشاهی نیكوكار و راستگو و دادگر می‌نماید تا مگر با این نمایش هنرمندانه! قائلۀ در شُرف وقوع را بخواباند و جان به در ببرد:

از آن پس چنین گفت با موبَدان

كه ای پُرهنر نامور بخردان

مرا در نهانی یكی دشمن‌ است

كه بر بخردان این سخن روشن‌ است

ندارم همی دشمن خُرد خوار

بترسم همی از بدِ روزگار

...

یكی محضر اكنون بباید نبشت

كه جز تخم نیكی سپهبد نكِشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون كاستی

ز بیم سپهبد همه راستان

بدان كار گشتند همداستان

بدان محضر اژدها ناگزیر

گواهی نبشتند برنا و پیر

همانگه یكایك ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه

ستمدیده را پیش او خواندند

برِ نامدارانْش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روی دُژَم

كه برگوی تا از كه دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

كه شاها منم كاوۀ دادخواه

یكی بی‌زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

...

كه مارانْت را مغز، فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید

شگفت آمدش كان سخنها شنید

بدو بازدادند فرزند اوی

بخوبی بجستند پیوند اوی

بفرمود پس كاوه را پادشا

كه باشد بدان محضر اندر گُوا

چو برخوانْد كاوه همه محضرش

سبك، سوی پیران آن كشورش،

خروشید كای پایمردان دیو

بریده دل از ترس كیهان‌خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی

سپردید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدّرید و پسپرد محضر به پای

گرانمایه‌فرزندِ او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان به كوی

مِهان شاه را خواندند آفرین

كه ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلك بر سرت بادِ سرد،

نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو كاوۀ خامگوی

به‌سان همالان كند سرخ روی

همی محضر ما به پیمان تو

بدّرد، بپیچد ز فرمان تو

كیِ نامور پاسخ آورد زود

كه از من شگفتی بباید شُنود

كه چون كاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان دُرست

یكی كوه گفتی ز آهن برُست

همیدون چُنو زد به سربر دو دست

شگفتی مرا در دل آمد شكست

ندانم چه شاید بُدن زین سپس

كه راز سپهری ندانست كس



ضحّاك، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحّاك (صفحۀ 74-73)

اغراق بامزۀ نگهبانِ گماشتۀ ضحّاك در ساحل اروندرود، خطاب به فریدون كه بدون پاسپورت! می‌خواهد از آب بگذرد:

چو آمد به نزدیك اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

كه كشتی و زورق هم اندر شتاب

گذارید یكسر بدین روی آب

نیاورد كشتی‌ نگهبانِ رود

نیامد به گفتِ فریدون فرود

چنین داد پاسخ كه شاه جهان

جزین گفت با من سخن در نهان

كه مگذار یك پشّه را، تا نخست

جوازی نیابی به مُهری درست



ضحّاك، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحّاك (صفحۀ 81-79)

گفت‌و‌گوی طنزآمیزِ بی‌نظیر «كُندْرو» (كدخدای قصر ضحّاك) و ضحّاكِ خارج از قصر و بی‌خبر از تسخیرِ قصرش به دست فریدون:

بدو گفت كای شاه گردنكشان

به برگشتن كارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشكری

بیامد دوان از درِ كشوری

ازین سه یكی كهتر اندر میان

به بالای سرو و به چهرِ كیان

به سال‌ست كهتر فزونیش بیش

از آن مهتران او نهد پای پیش

یكی گرز دارد چو یك لختِ كوه

همی تابد اندر میان گروه

به اسپ اندر آمد بایوان شاه

دو پُرمایه با او همیدون به‌راه

بیامد به تخت كِیی برنشست

همه بند و نیرنگ تو كرد پست

هر آنكس كه بود اندر ایوان تو

ز مردان مرد و ز دیوان تو

سر از پای یكسر فروریختْشان

همه مغز با خون برآمیختْشان

بدو گفت ضحّاك شاید بُدن

كه مهمان بوَد، شاد باید بُدن

چنین داد پاسخ وُرا پیشكار

كه مهمان ابا گرزۀ گاوسار،

بمَردی نشیند به آرام تو

ز تاج و كمر بستُرد نام تو

به آیین خویش آورد ناسپاس

چُنین، گر تو مهمان شناسی شناس!

بدو گفت ضحّاك چندین منال

كه مهمانِ گستاخ بهتر به فال

چُنین داد پاسخ بدو كُندْرو

كه آری شنیدم، تو پاسخ شنو

گر این نامور است مهمان تو

چه كارَستش اندر شبستان تو؟!

كه با خواهران جهاندار جم

نشیند زند رای بر بیش و كم

به یك دست گیرد رخ شهرناز

به دیگر، عقیقین‌لبِ ارنواز

شب تیره‌گون خود بَتر زین كند

به زیرِ سر از مُشك بالین كند

چه مُشك آن دو گیسوی دو ماه تو

كه بودند همواره دلخواه تو

برآشفت ضحّاك بر سان كَرگ

شنید آن سخن كآرزو كرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتی بشورید با شوربخت

بدو گفت: هرگز تو در خان من

ازین پس نباشی نگهبان من

چنین داد پاسخ وُرا پیشكار

كه ایدون گُمانم من ای شهریار

كزآن تخت هرگز نباشدْت بهر

مرا چون دهی كدخدایی شهر؟!

چو بی ‌بهره باشی ز گاه مهی

مرا كارسازندگی چون دهی؟!

چرا برنسازی همی كار خویش

كه هرگزْت نامد چُنین كار پیش

ز تاج بزرگی چو موی از خمیر

برون آمدی مهترا چاره‌ گیر



ضحّاك، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحّاك (صفحۀ 86-85)

خندۀ تلخِ (تلخند) برخاسته از حكمت و معرفت فردوسی به ناپایداری جهان و مرگ، معمولاً با اعتراض زهرآلودش به رفتار و كردار جهان و طعنه و تمسخر همراه است:

جهانا چه بدمهر و بدگوهری

كه خود پرورانی و خود بشكَری

نگه كن كجا آفریدونِ گُرد

كه از تخم ضحّاك شاهی ببرد

ببُد در جهان پنجصد سال شاه

به آخِر بشد، ماند ازو جایگاه

جهانِ جهان دیگری را سپرد

به جز درد و اندوه چیزی نبرد

چُنینیم یكسر كِه و مِه همه

تو خواهی شبان باش خواهی رمه



فریدون (صفحۀ 92)

ز سالش چو یك‌پنجَه اندر كشید

سه فرزندش آمد گرامی پدید

...

ازین سه دو پاكیزه از شهرناز

یكی كهتر از خوبچهر ارنواز



ازدواج فریدون با خواهران جمشید (شهرناز و ارنواز) كه دستِ‌كم 110 سال از او بزرگتر و قبلاً همسران ضحّاك هم بوده‌اند و بچّه‌دارشدن او بعد از پنجاه سالگی‌اش از آنها (سلم و تور از شهرناز و ایرج از ارنواز)، اگر مشت محكمی بر دهان امپریالیسم و استكبار جهان آن زمان و بنگاه‌های سخن‌پراكنی‌اش نیست، پس چیست؟!

البته این اختلاف سِنّی‌ها‌ در آن زمان خیلی نبوده و انگار به چشم نمی‌آمده و تأثیری در پیوند زناشویی و زاد و ولد نداشته است و بنده، این مطلب را صرفاً جهت اطّلاع بی‌اطّلاعان عرض كردم وگرنه خودم هم از همسرِ هنوز به ‌دنیا نیامده‌ام علی‌ایّ‌حال دست‌ِكم 33 سال بزرگترم و خیلی هم از این بابت راضی و خوشبختم.



فریدون (صفحۀ 95)

تشبیهی بدیع بانمك؛ وقتی شاه یمن درخواست خواستگاری سه دخترش برای سه پسر فریدون را از زبان فرستادۀ فریدون شنید:

پیامش چو بشنید شاه یمن

بپژمرد چون زآبِ گَنده سمن



فریدون (صفحۀ 97-96)

طعنۀ ظریف سرداران تازیِ پادشاه یمن به او ضمن ادّعای لطیف جنگاوری و بی‌باكی‌شان از فریدون (شهریار جهان)

جهان‌آزموده دلاورسران

گشادند یك‌یك به پاسخ زبان

كه ما همگنان این نبینیم رای

كه هر باد را تو بجنبی ز جای

اگر شد فریدون جهان‌شهریار

نه ما بندگانیم با گوشوار

سخن‌گفتن و بخشش آیین ماست

عِنان و سِنان تافتن دین ماست

به خنجر زمین را مِیستان كنیم

به نیزه هوا را نِیستان كنیم



فریدون (صفحۀ 105)

چُن آمد به كاخ گرانمایه باز

به پیش جهان‌داور آمد به راز

همی آفرین كرد بر كردگار

كزو دید نیك و بد روزگار



فردوسی در این‌جا باز هم با ظرافت و رندی و به واسطۀ فریدون، این حقیقتِ تلخ طنزآمیز كه «بدی روزگار هم از خداوند است» را یادآوری می‌كند و همین صراحت بیان، شاید موجب خندۀ خوانندگانِ جاخورده شود.



فریدون (صفحۀ 109)

هَیون فرستاده بگذارد پای

بیامد به نزدیك توران‌خدای

بچربی شنیده همه یاد كرد

سرِ تورِ بی‌مغز پُرباد كرد

فردوسیِ حكیم در اینجا (انگار تحت تأثیر احساسات پدرانه و ایرج‌دوستیِ غالب) صراحتاً تور را «بی‌مغز» می‌خواند و همین ابراز احساسات لطیف! شاید بعضی خوانندگان را غافلگیر كرده و بخنداند.



فریدون (صفحۀ 111-110)

گستاخی طعنه‌آمیز و تهدید بی‌شرمانۀ سلم در پیامِ خطاب به پدرش (فریدون) ضمن تحقیر ایرج، در اعتراض به عدالت فریدون در تقسیم جهان بین پسرانش:

سخن سلم پیوند كرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت: ره برنورد

نباید كه یابد تو را باد و گرد

چو آیی به كاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر دِه درود

پس آنگه بگویش كه ترس خدای

بباید كه باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پیری امید

نگردد سیه، موی گشته سپید

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ؟!

شود تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مر تو را داد یزدان پاك

ز تابنده‌خورشید تا تیره‌خاك

همی بآرزو خواستی رسم و راه

نكردی به فرمان یزدان نگاه

نجستی جز از كژّی و كاستی

نكردی به بخش‌اندرون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گُرد

بزرگ آمده نیز پیدا ز خرد

ندیدی هنر با یكی بیشتر

كجا دیگری زو فرو برد سر

یكی را دَمِ اژدها ساختی

یكی را به ابر اندر افراختی

یكی تاج بر سر به بالین تو

بدو شاد گشته جهان‌بین تو

نه ما زو به مام و پدر كمتریم

كه بر تخت شاهی نه‌اندرخَوریم

ایا دادگر شهریار زمین

برین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارك بی‌بها،

شود دور یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

نِشیند چو ما گشته از تو نهان

وُگرنه سُواران تركان و چین

هم از روم گردان جوینده‌كین

فراز آوردم لشكری گرزدار

از ایران و ایرج برآرم دمار



فریدون (صفحۀ 112)

معرفتِ آمیخته با زیركی فرستادۀ تور و سلم (كه حامل پیام بسیار ناگوارِ پسران ناخلف است) ضمن اعتراف رندانۀ او به معذوریت و بیچارگی‌اش، در پیشگاه فریدون:

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

چُنین بر تنِ خویش ناپادشا

پیامی درشت آوریده به شاه

فرستنده پُرخشم و من بی‌گناه

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار



فریدون (صفحۀ 116)

نصیحت ظریف و طنزآمیز فریدونِ باتجربه به ایرجِ مهربانی كه می‌خواهد جواب بیداد و دشمنی علنی برادرانِ نابرادرش را با محبّت و عذرخواهی و دلجویی و گذشت از حقّش بدهد:

بدو گفت شاه ای خردمندپور

برادر همی رزم جوید تو سور

مرا این سخن یاد باید گرفت

ز مَه روشنایی نباشد شگفت

ز تو پُرخرد پاسخ ایدون سزید

دلت مهر و پیوند ایشان گُزید

ولیكن چو جانی شود بی‌بها

نهد بخرد اندر دَم اژدها

چه پیش آیدش جز گزاینده‌زهر؟!

كَه‌ش از آفرینش چُنین‌ست بهر

تو را ای پسر گر چُنین‌ست رای

برآرای كار و بپرداز جای



فریدون (صفحۀ 120)

امان‌خواهی لطیف و فروتنانۀ ایرج از برادرش تور، قبل از كشته‌شدن به دست او:

پسندی و همداستانی كنی

كه جان داری و جان‌ستانی كنی؟

مكُش موركی را كه روزی‌كَش‌ست

كه او نیز جان دارد و جان خَوش‌ست

آیا می پسندی و موافقی در حالی‌كه خودت جان داری، جانِ یكی دیگر را بگیری؟!

افزودنِ كاف تصغیر به مور كه نوعِ بی‌كافش! هم نسبت به آدم، جثۀ بسیاربسیار كوچكتری دارد، اظهار فروتنی ایرج در مقابل تور را، بلیغ‌تر كرده و همین‌ دستِ‌كم‌گیریِ مبالغه‌آمیز (كه از شگردهای طنزپردازی است) لطافت خاصی به كلام بخشیده و طنزی اشك‌آور! ساخته است.



فریدون (صفحۀ 121)

تلخند و طعنۀ ظریفانۀ فردوسی به جهان، بعد از كشته‌شدن مظلومانۀ ایرجِ بیگناه به دست برادرش، تور:

جهانا بپروردیَش در كنار

وُزان پس ندادی به جان زینَهار

نهانی ندانم تو را دوست كیست

برین آشكارت بباید گریست



فریدون (صفحۀ 121)

طعنۀ زهرآلود تور خطاب به پدرش (فریدون)، وقتی سرِ ایرج را نزد او می‌فرستد:

بیاكند مغزش به مُشك و عبیر

فرستاد نزد جهانبخشِ پیر

چُنین گفت كاینت سرِ آن نیاز

كه تاج نیاكان بدو گشت باز

كنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن شاخ‌گستر نیازی درخت

بفرما! این هم سرِ آن تحفۀ دلخواهت كه تاج موروثی به او رسید، حالا اگر خواستی به او تاج بده یا تخت!

آن درخت برومند پُرباری كه می‌خواستیش، از دست رفت.



فریدون (صفحۀ 124)

اغراقِ لطیف در شرح كم و كِیف عزاداری فریدون برای پسرش، ایرج:

برین گونه بگریست چندان بِزار

همی تا گیا رُستش اندر كنار

زمین بستر و خاك بالین او

شده تیره روشن‌جهان‌بین او

آن‌قدر با زاری (چون ابر بهاری) اشك مداوم ریخت تا در كنارش (از این باران رحمت!) گیاه رویید. (در تمام این ایّام سوگواری) زمین رختخواب و خاك بالشش بود؛ چشمان روشنِ جهان‌بینش)به علّت بارندگی شبانه‌روزی و یكریز) نابینا شده بود.



فریدون (صفحۀ 130-129)

عذرخواهی و اظهار شرمساری و پوزش رندانه و ظریف تور و سلم از كُشتن برادرشان ایرج، در پیام سیاستمدارانه‌ای! كه نزد پدرشان (فریدون) فرستادند تا او را از خونخواهی ]توسّط منوچهر (نوۀ پهلوان و غیور ایرج) [ منصرف كنند و جان به در ببرند:

چو دادند نزد فریدون پیام

نُخست از جهاندار بردند نام

كه جاوید باد آفریدون گُرد

كه فرّ كیی ایزد او را سپرد

...

چه گفتند دانندگان خرد

كه هر كس كه بد كرد كیفر برد

بماند به تیمار، دل پر ز درد

چو ما مانده‌ایم ای شهِ زادمرد

نبشته چُنین بودمان از بُوِش (بُوِش: سرنوشت)

به رسم بُوِش اندر آمد روش

هُژبر جهانسوز و نَراژدها

ز دام قضا هم نیابد رها

وُ دیگر كه بی‌باك و ناپاك دیو

ببَرّد ز دل ترس كیهان‌خدیو

به ما بر چُنان چیره شد رای او

كه مغز دو فرزانه شد جای او

همی چشم داریم از آن تاجور

كه بخشایش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه

به بی‌ دانشی برنهد پیشگاه

وُ دیگر بهانه سپهر بلند

كه گاهی پناهست و گاهی گزند

سِیُم: دیو كاندر میان چون نَوند

میان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر كین ما

شود پاك، روشن شود دین ما

منوچهر را با سپاهی گران

فرستد به نزدیك خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش به پای

بباشیم جاوید، اینست رای

مگر كان درختی كه از كین برُست

به آب دو دیده توانیم شُست

بپوییم تا آب و رنجش دهیم

چو تازه شود تاج و گنجش دهیم



فریدون (صفحۀ 133-131)

پاسخ خان‌ومان‌سوز و دندانشكن فریدون به پیام عذرخواهی و اظهار شرمساری و پوزشِ رندانۀ تور و سلم از كشتن برادرشان ایرج )در پیامی كه به فرستادۀ حاملِ این نامه ابلاغ كرد(:

چو بشنید شاه جهان كدخدای

پیام دو فرزندِ ناپاك‌رای

یكایك به مرد گرانمایه گفت

كه خورشید را چون توانی نهفت؟!

نهان دل آن دو مرد پلید

ز خورشید روشنتر آمد پدید

شنیدم همه هرچه گفتی سخُن

نگه كن كه پاسخ چه یابی ز بن

بگو آن دو بی‌شرم ناباك را

دو بیداد و بدمهر و ناپاك را

كه گفتار خیره نیرزد به چیز

ازین در سخن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مِهر خواست

تن ایرج نامورْتان كجاست؟!

كه كام دد و دام بودش نهفت

سرش را یكی تنگ‌تابوت جفت

كنون چون ز ایرج بپرداختید

به كین منوچهر برساختید

نبینید رویش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده كلاه

ابا گرز و با كاویانی‌درفش

زمین كرده از سمّ اسبان بنفش

...

درختی كه از كین ایرج برُست

به خون بار و برگش بخواهیم شست

ازآن تاكنون كین او كس نخواست

كه پشت زمانه ندیدم راست

...

كنون زان درختی كه دشمن بكند

بَرومندشاخی برآمد بلند

بیاید كنون چون هژبر ژیان

به كین پدر تنگ بسته میان

ابا نامداران لشكر به هم

چو سام نریمان و گرشاسب جم

سپاهی كه از كوه تا كوه جای

بگیرند و كوبند گیتی به پای

...

كه هر كس كه تخم جفا را بكِشت

نه خوش‌روز بیند نه خرّم‌بهشت

گر آمرزش آید ز یزدان پاك

شما را ز خون برادر چه باك؟!

هر آنكس كه دارد روانش خرد

گناه آن سگالد كه پوزش برد

ز روشن‌جهاندارتان نیست شرم

سیه دل، زبان پر ز گفتار نرم

مكافاتِ آن بَد به هر دو جهان

بیابید و این هم نماند نهان



فریدون (صفحۀ 134)

پرسش ظریف تور و سلم از فرستاده‌ی‌شان ]كه از پیش فریدون بازگشته [دربارۀ احوال منوچهر:

بجستند هر گونه‌ای آگهی

ز دیهیم و از تخت شاهنشهی

ز شاه آفریدون و از لشكرش

ز گردان جنگی و از كشورش

وُ دیگر ز كردار گردان‌سپهر

كه دارد همی با منوچهر مهر؟!

تور و سلم با طرح سؤال طنزآمیزِ «آیا همچنان چرخ فلك با منوچهر مهربان است؟» ضمن اشارۀ ظریف به بی‌ثباتی جهان، تلویحاً بلایی كه سرِ ایرج بیگناه آمده را ناشی از بی‌مهری و خونریزی چرخ فلك، و خودشان را در این جنایت بشری، بی‌تقصیر و معذور می‌دانند. (رسد آدمی به جایی كه جز از جهان نبیند!)



فریدون (صفحۀ 135)

اغراق‌ هنرمندانه و بی‌نظیر فرستادۀ تور و سلم (البته در اصل فردوسی) در پاسخ به پرسش آنها دربارۀ كم و كِیف لشكر فریدون:

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه

شود كوه هامون و هامون چو كوه

اگر آن لشكر به جنگ ما بیایند، ]از شدّت و حدّت تاخت و تازشان[ كوه، پَست و تبدیل به دشت و ]از كثرت جنازه‌های روی هم افتادۀ لشكریان ما [دشت، برآمده و تبدیل به كوه خواهد شد.



فریدون (صفحۀ 139)

طعنۀ سنگین و تجاهل‌العارفِ نیشدار تور خطاب به منوچهر، در پیام ابلاغی به طلایۀ لشكر فریدون (قباد):

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش كه ای بی‌پدر شاه نو

اگر دختر آمد از ایرج نژاد

تو را تیغ و گوپال و جوشن كه داد؟!

تورِ ناتو، علی‌رغم اینكه می‌داند پدرِ منوچهر «پشنگ» (برادرزادۀ فریدون) است و ایرج، پدرِ مادرِ منوچهر (یعنی پدربزرگش) است، ]ضمن اشارۀ نامحسوس! به فقدان ایرج[ با طعنه‌ای گزنده، منوچهرِ باپدر را «بی‌پدر» خطاب می‌كند و چون تنهافرزند ایرج «ماه‌آفرید» (مادر منوچهر) دختر بوده، این سؤال مسخره را از منوچهر می‌پرسد تا با شوخی و دست‌انداختن او، ضمن تلطیف فضا، خودش را به اوضاع (جنگِ در پیش رو) مسلّط و شلوارِ خیسش را خشك جلوه دهد.



فریدون (صفحۀ 139)

توصیف هول‌آور و تهِ دل خالی‌كُنِ قباد (طلایۀ لشكر فریدون) از لشكر فریدون ]خطاب به تور[، در پاسخ به پیامِ حاوی شوخی مسخرۀ تور با منوچهر:

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گریدی نیستی بس عجب

كه از بیشۀ ناروَن تا به چین

سُوارن جنگ اند و مردان كین

درفشیدن تیغهای بنفش

چو بینید با كاویانی‌درفش

بدرّد دل و مغزتان از نهیب

بلندی ندانید باز از نشیب



فریدون (صفحۀ 139)

خندیدن منوچهر به پرسش مسخرۀ تور (اگر دختر آمد از ایرج نژاد تو را تیغ و گوپال و جوشن كه داد؟!)

منوچهر خندید و گفت آنگهی

كه چونین نگوید مگر ابهی



فریدون (صفحۀ 150)

اشارۀ ظریف فردوسی به تقدیرِ كاكویْ (نبیرۀ ضحّاك) كه به دست منوچهر در نبرد تن‌به‌تن كشته شد:

دل شاه از جنگ برگشت تنگ

بیفشرد ران و بیازید چنگ

كمربند كاكوی بگرفت خوار

ز زین برگسست آن تن پیلوار

بینداخت خسته برآن گرم‌خاك

به شمشیر كردش بر و سُفت چاك

شد آن مرد تازی به تیزی به باد

چُنان روزِ بد را ز مادر بزاد



كاكویِ ضحّاك! اصلاً به خاطر همین مرگ باعزت! به دنیا آمده بود و این عاقبت‌به‌خیری، سرنوشتِ محتوم او از بَدو تولّدش بوده است و سرنوشت را نمی‌توان از سر نوشت!



فریدون (صفحۀ 151)

طعنه‌های ظریف و طنزآمیزِ نیشدار منوچهر به سلمِ مغلوب:

رسید آنگهی تنگ در شاه روم

خروشید كای مرد بیدادِ شوم

بكُشتی برادر ز بهر كلاه

كُله یافتی، چند پویی به راه؟!

كنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

به بار آمد آن خسروانی‌درخت

ز تاج بزرگی گریزان مشو

فریدونْت گاهی بیارست نو

درختی كه پروردی آمد به بار

ببینی برش را كنون در كنار

گرش بار خارست خود كِشته‌ای

وُگر پرنیانست خود رشته‌ای



فریدون (صفحۀ 157)

اعتراضِ آمیخته به زهرخند و طعنۀ فردوسی به جهان، بعد از مرگ فریدون:

درِ دخمه بستند بر شهریار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فُسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

***

دفتر یكم (قسمت سوم: از تولّد زال تا وصال زال و رودابه)

منوچهر؛ گفتار اندر داستان سام نریمان و زادن زال (ص165-164)

داستان تولّد زالِ موسفید و رساندن خبر این میلاد باسعادت به پدر خردمندش سام:

نبود ایچ فرزند مر سام را

دلش بود جویندۀ كام را

نگاری بُد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت وز مُشك موی

از آن ماهش امّید فرزند بود

كه خورشیدچهره برومند بود

ز مادر جدا شد بدان چند روز

نگاری چو خورشید گیتی‌فروز

ز چهره نكو بود بر سان شید (شید: خورشید)

ولیكن همه موی بودش سپید

پسر چون ز مادر برین ‌گونه زاد

نكردند یك هفته بر سام یاد

شبستان آن نامورپهلوان

همه پیش آن خُردكودك نَوان

كسی سام یل را نیارست گفت

كه فرزند پیر آمد از خوب‌جفت

یكی دایه بودش به كردار شیر

برِ پهلوان اندر آمد دلیر

كه بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او كنده باد

پسِ پرده اندر یل نامجوی

یكی پاك‌پور آمد از ماهروی

تنش نقرۀ پاك و رخ چون بهشت

برو بر نبینی یك اندام زشت

از آهو همان كه‌ش سپیدست موی (آهو: عیب)

چُنین بود بخشِ تو ای نامجوی (بخش: قسمت)



منوچهر (ص166-165)

مواجهۀ پدرانۀ سام با فرزند موسفیدش (زالِ زر) و رفتار دلسوزانه و آكنده از‌ محبّت بی‌دریغش با آن طفل معصوم:

فرود آمد از تخت سام سُوار

به پردَه‌نْدر آمد سوی نوبهار

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سر برآورد راست

ابا كردگار او به پیكار خاست

كه ای برتر از كژّی و كاستی

بهی زان فزاید كه تو خواستی

اگر من گناهی گران كرده‌ام

وگر كیش آهَرمن آورده‌ام

به پوزش مگر كردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره‌جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

ازین بچّه چون بچۀ اهرِمن

سیه‌پیكر و موی سر چون سمن (سمن: یاسمن سفید)

چو آیند و پرسند گردنكشان

چه گویم ازین بچّۀ بدنِشان؟!

چه گویم كه این بچّۀ دیو چیست؟!

پلنگ دورنگست گر بربریست

ازین ننگ بگذارم ایران‌زمین

نخوانم برین بوم و بر آفرین

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

به جایی كه سیمرغ را خانه بود

بدان خانه آن خُرد، بیگانه بود

نهادند بر كوه و گشتند باز

برآمد برین روزگاری دراز

چُنان پهلوانزادۀ بیگناه

ندانست رنگ سپید و سیاه

پدر مهر و پیوند بفكند خوار

جفا كرد با كودك شیرخوار



منوچهر (ص167)

مواجهۀ سیمرغ با زالِ نوزادِ رهاشده در دامنۀ كوه البرز و افسوس طنزآمیزش به حال او:

چو سیمرغ را بچّه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بُنه (بُنه: آشیانه)

یكی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید

ز خاراش گهواره و دایه خاك (خارا: سنگ سخت)

تن از جامه دور و لب از شیر پاك

به گِرد اندرش تیره‌خاك نژند (نژند: پست)

به سر برْش خورشید گشته بلند

پلنگش بُدی كاشكی مام و باب

مگر سایه‌ای یافتی زآفتاب



منوچهر (ص169-168)

ملامت ظریف و طعنه‌آمیز موبَدان، سام نریمان را كه بچّه‌اش (زال) را دور انداخته بود:

هر آنكس كه بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

كه بر سنگ و بر خاك شیر و پلنگ

چه ماهی بِدآب اندرون با نهنگ

همه بچّه را پرورانیده‌اند

ستایش به یزدان رسانیده‌اند

تو پیمان نیكی‌دِهش بشكنی

چُنان بیگُنه‌بچّه را بفكنی

به یزدان كنی سوی پوزش گرای

كه اویَست بر نیك و بد رهنمای



منوچهر: گفتار اندر خواب‌دیدن سام نریمان (صفحۀ 169)

خواب جالبی كه سام نریمان بعد از دور انداختن فرزندش (زال) دید:

چُنان دید در خواب كز كوه هَند

درفشی برافراختندی بلند

غلامی پدید آمدی خوبروی

سپاهی گران از پس پشت اوی

به دست چپش‌بر یكی موبَدی

سوی راستش ناموربخردی

یكی پیش سام آمدی زان دو مرد

گشادی زبان را به گفتار سرد

كه ای مرد ناباك ناپاك‌رای (ناباك: بی‌پروا)

دل و دیده شسته ز شرم خدای

تو را دایه گر مرغ شایسته‌ای

پس این پهلوانی چه بایسته‌ای؟!

گر آهوست بر مرد موی سپید

تو را ریش و سر گشت چون خِنگ بید (خِنگ بید: خار سپید)

پس از آفریننده بیزار شو

كه در تنْت هر روز رنگیست نو

پسر گر به نزد پدر بود خوار

كنون است پروردۀ كردگار

كزو مهربانتر بدو دایه نیست

تو را خود به مهر اندرون مایه نیست



منوچهر (صفحۀ 171)

گفتار طعنه‌آمیز سیمرغ با زال، وقتی سام برای بازگرداندنش آمد:

چُنین گفت سیمرغ با پورِ سام

كه ای دیده رنج نشیم و كنام (نشیم: نشیمن، جای نشستن)

پدر سام یل پهلوان جهان

سرافرازتر كس میان مهان

بدین كوه فرزندجوی آمده‌ست

تو را نزد او آبروی آمده‌‌ست

روا باشد اكنون كه بردارمت

بی‌آزار نزدیك او آرمت



منوچهر (صفحۀ 171)

پاسخ جالب زال به سیمرغ، وقتی سام برای بازگرداندنش آمد:

به سیمرغ بنگر كه دستان چه گفت

كه سیر آمدستی همانا ز جفت

نِشیم تو فرخنده‌گاه منست (گاه: تخت پادشاهی)

دو پرّ تو فرّ كلاه منست



منوچهر (صفحۀ 180-179)

گفتار دلجویانۀ سام با فرزندش زال و پاسخ طعنه‌آمیز زال به او:

سوی زال كرد آنگهی سام روی

كه داد و دِهش گیر و فرجام جوی

چُنان دان كه زاولستان خان توست

جهان سر به سر زیر فرمان توست

تو را خان و مان باید آبادتر

دل دوستداران به تو شادتر

كلید درِ گنجها پیش توست

دلم شاد و غمگین به كم‌بیش توست

به سام آنگهی گفت زال جوان

كه چون زیست خواهم من ایدر نَوان (ایدر: اكنون)

جدا پیشتر زین كجا داشتی

مدارم، گر آمد گه آشتی

كسی با گنه گر ز مادر ‌بزاد

من آنم، سزد گر بمانم ز داد،

گهی زیر چنگال مرغ اندرون

چمیدن به خاك و مزیدن ز خون (مزیدن: مزه‌كردن، مكیدن)

كنون دور ماندم ز پروردگار

چُنین پروراند همی روزگار

ز گل بهرۀ من به جز خار نیست

بدین با جهاندار پیكار نیست



منوچهر (صفحۀ 184-183)

وصف جمالِ «رودابه» (دختر مهراب كابلی) از زبان یكی از نامداران برای زال و شیدا شدن او:

یكی نامدار از میان مهان

چنین گفت با پهلوان جهان

پسِ پردۀ او یكی دخترست

كه رویش ز خورشید نیكوترست

ز سر تا به پایش به كردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالای ساج

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ

مژه تیرگی بُرده از پرّ زاغ

دو ابرو به سان كمان طراز

برو توز پوشیده از مُشك و ناز (توز: پوست درختِ خدنگ)

بهشت‌ست سرتاسر آراسته

پُر آرایش و دانش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چُنان شد كزو رفت آرام و هوش

شب آمد پراندیشه بنشست زال

به نادیده ‌‌برگشت بی‌خورد و هال (هال: آرام و قرار، شكیبایی)



منوچهر (صفحۀ 185)

درخواست مهراب كابلی از زال و ردّ این درخواست از سوی زال و رفتار ریاكارانۀ بعضی‌ها:

دل زال شد شاد و بنواختش

وُزان انجمن سر برافراختش

بپرسید كز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مُهر و ز تیغ و كلاه

بدو گفت مهراب كای پادشا

سرافراز و پیروز و فرمانروا

مرا آرزو در زمانه یكیست

كه آن آرزو بر تو دشوار نیست

كه آیی به شادی سوی خان من

چو خورشید روشن كنی جان من

چُنین داد پاسخ كه این رای نیست

به خان تو اندر مرا جای نیست

نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

كه ما می گساریم و مستان شویم

سوی خانۀ بت‌پرستان شویم

جزین هر چه گویی تو پاسخ دهم

به دیدار تو رای فرّخ نهم

چو بشنید مهراب كرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاك‌دین

خرامان برفت از برِ تخت اوی

همی آفرین خواند بر بخت اوی

چو دستانِ سام از پسش بنگرید

ستودش فراوان چُنان چون سَزید

از آن كو نه همدین و همراه بود

زبان از ستودنْش كوتاه بود

برو هیچ‌كس چشم نگْماشتند

مرو را ز دیوانگان داشتند

چو روشن‌دل پهوان را بِدوی،

چُنان گرم دیدند و با گفت‌و‌گوی

مر او را ستودند یك‌یك مهان

همان كز پسِ پرده بودش نهان



منوچهر (صفحۀ 186)

پرسش طعنه‌آمیز سیندخت (همسر مهراب كابلی، مادر رودابه) از مهراب دربارۀ زال:

چه مردیست این پیرسر پورِ سام؟

همی تخت كام آیدش یا كُنام؟

خوی مردمی هیچ دارد همی؟

پی نامداران سپارد همی؟



منوچهر (صفحۀ 189-188)

چاره‌جویی رودابه از خدمتكاران تُركش ‌]بعد از عاشقِ‌ زال شدنش [و جواب طعنه‌آمیز آنها و پاسخ دندانشكن رودابه:

پُر از پورِ سام‌ست روشن‌دلم

به خواب‌اندر اندیشه زو نگسلم

همه خانۀ شرم پُر مهر اوست

شب و روزم اندیشۀ چهر اوست

كنون این سخن را چه درمان كنید؟

چه خواهید و با من چه پیمان كنید؟

یكی چاره باید كنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن (پرداختن: خالی‌كردن، فارغ‌كردن)

پرستندگان را شگفت آمد آن

كه بیكاری آمد ز دخت ردان (بیكاری: بی‌عاری، بی چشم و رویی)

همه پاسخش را بیاراستند (آراستن: آماده‌كردن)

چُن آهَرمن از جای برخاستند

كه ای افسر بانوان جهان

سرافرازتر دختر اندر مهان

...

تو را خود به دیده‌درون شرم نیست؟!

پدر را به نزد تو آزرم نیست؟! (آزرم: حرمت، عزّت)

كه آن را كه بندازد از بر پدر

تو خواهی كه گیری مر او را به بر

كه پروردۀ مرغ باشد به كوه

نشانی شده در میان گروه

كس از مادران پیر هرگز نزاد

نه زان كس كه زاید بیاید نژاد

چنین سرخ دو بُسَّد شیربوی (بُسَّد: مرجان، استعاره از لب)

شگفتی بود گر بود پیرجوی

جهانی سراسر پُر از مِهر توست

بر ایوان‌ها صورت چهر توست

تو را با چُنین روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خود آیدْت شوی

چو رودابه گفتار ایشان شنید

چُن از باد آتش دلش بردمید

بریشان یكی بانگ برزد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم

وزان پس به خشم و به روی دُژَم (دُژَم: آشفته و تُرُش)

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنین گفت كین خام‌گفتارتان

شنیدن نه‌ارزد ز پیكارتان (پیكار: بدخویی، خصومت)

نه فغفور خواهم نه قیصر نه چین (فغفور: لقب پادشاهان چین)

نه از تاجداران ایران‌زمین

به بالای من پور سام‌ست زال

ابا بازوی شیر و با بُرز و یال ( بُرز: قد و قامت)

گرش پیر خوانی همی یا جوان

مرا او به جای تن است و روان



منوچهر (صفحۀ 192-191)

مطایبۀ خدمتكارانِ رودابه با غلامِ زال و مبالغۀ هر دو طرف در معرّفی مخدومشان:

پرستنده با ریدَك پهلوان (ریدَك: غلام‌بچّه، پسرِ نوجوان)

سخن گفت و بگشاد شیرین‌زبان

كه این شیربازو گَو پیلتن

چه مرد است و شاه كدام انجمن،

كه بگشاد ازین گونه تیر از كمان

چه سنجد به پیش اندرش بدگُمان

ندیدیم زیبنده‌تر زین سُوار

به تیر و كمان بر چنین كامكار

پری‌روی دندان به لب برنهاد

مكن گفت ازین گونه از شاه یاد

شه نیمروزست فرزند سام

كه دستانْش خوانند شاهان به نام

نگردد فلك بر چُنو یك سُوار

زمانه نبیند چُنو نامدار

پرستنده با كودك ماهروی

بخندید و گفتش كه چندین مگوی

كه ماهیست مهراب را در سرای

به یك سر ز شاه تو برتر ز پای

به بالای ساج‌ست و همرنگ عاج

یكی ایزدی بر سر از مشك تاج

دو نرگس دژمّ و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سیمین‌قلم

دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقۀ پای‌وند

نفس را مگر بر لبش راه نیست

چُنو در جهان نیز یك ماه نیست



منوچهر (صفحۀ 194)

تهدید هولناك زال، خدمتكارانِ رودابه را (در پاسخ به پرسش دربارۀ رودابه):

اگر راستی‌تان بود گفت‌و‌گوی

به نزدیك من‌تان بود آبروی

وُگر هیچ كژّی گمانی برم

به زیر پی پیلتان بسپَرم (سپَردن: پایمال‌كردن)



منوچهر (صفحۀ 197)

وصف بَر و روی زال از زبان خدمتكاران رودابه و طعنۀ رودابه به آنها به خاطر تغییر نظرشان:

پریچهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن یافتند

كه مردی‌ست بر سان سرو سهی

همش زیب و هم فرّ شاهنشهی

همش رنگ و هم بوی و هم قدّ و شاخ

سُواری میان ‌لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قیرگون

لبانش چو بُسَّد، رخانش چو خون

كف و ساعدش چون كف شیرِ نر

هَیون‌ران و موبَددل و شاه‌فر

سراسر سپیدست مویش به رنگ

از آهو همین‌ست و این نیست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سیمین‌زره بر گل ارغوان

كه گویی همی خود چُنان بایدی

وُگر نیستی مهر نفزایدی

به دیدار تو داده‌ایمش نُوید

ز ما بازگشته‌ست دل پُرامید

كنون چارۀ كار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گردیم باز

چنین گفت با بندگان سروبُن

كه دیگر شده‌ستی به رای و سخُن

همان زال كو مرغ‌پرورده بود

چنان پیرسر بود و پژمرده بود

به دیدار شد چون گل ارغوان

سهی‌قدّ و دیبارخ و پهلوان

رخ من به پیشش بیاراستید

به گفتار زان پس بها خواستید

همی گفت و یك لب پُر از خنده داشت

رخان همچو گلنار آكنده داشت



منوچهر (صفحۀ 200-199)

چاره‌جویی زال از رودابۀ گیسوكمند برای فراهم‌كردن فرصت دیدار و وصال و داستان آن رشته! كه سرِ دراز داشته:

سپهبَد كزان گونه آوا شنید

نگه كرد خورشیدرخ را بدید

...

چُنین داد پاسخ كه ای ماهچهر

درودت ز من، آفرین از سپهر

...

یكی چارۀ راه دیدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به كوی؟! (باره: دیوار برج و كاخ، بارو)

پری‌روی گفتِ سپهبَد شنود

ز سر شَعرِ گلنار بگشاد زود (شَعر: موی)

كمندی گشاد او ز سرو بلند

كه از مُشك ازآن سان نپیچد كمند

...

بدو گفت بریاز و بركش میان

برِ شیر بگشای و چنگ كیان

بگیر این سیه‌گیسو از یكسوام

ز بهر تو باید همی گیسوام

نگه كرد زال اندر آن ماهروی

شگفتی بماند اندر آن روی و موی

چُنین داد پاسخ كه این نیست داد

چُنین روز، خورشید روشن مباد

كه من دست را خیره در جان زنم

بدین خسته‌دل نوك پیكان زنم

كمند از رهی بستد و داد خم (رهی: غلام، چاكر)

بینداخت خوار و نزد هیچ دم

به حلقه درآمد سرِ كنگره

برآمد ز بن تا به سر یكسره



منوچهر (صفحۀ 201)

طعنۀ فردوسی به ماهیت عشق و عاشقی ضمن داستان زال و رودابه:

همی هر زمان مهرشان بیش بود

خرد دور بود، آز در پیش بود

***

دفتر یكم (قسمت چهارم: از خواستگاری تا ازدواج زال و رودابه)

منوچهر (ص207-205)

نامۀ ترحّم‌‎آمیز هنرمندانه و آمیخته با طعنه‌های رندانۀ زال به پدرش سام برای خواستگاری رودابه (یا شرح سرگذشت زال بعد از دور انداخته شدنش به لطف پدرش (سام) به علاوۀ ماجرای سوزناك دلباختگی‌اش به رودابه):

ز خطّ نخست آفرین گسترید

بران دادگر كآفرین آفرید

...

از او باد بر سام نیرم درود

خداوند گوپال و شمشیر و خود

...

به مردی هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را به سان یكی بنده‌ام

به مِهرش روان و دل آكنده‌ام

ز مادر بزادم بدانسان كه دید

ز گردون به من‌بر ستمها رسید

پدر بود در ناز و خزّ و پرند

مرا برده سیمرغ بر كوه هَند

نیازم بدان كو شكار آورد

ابا بچّگان در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاك، چشمم بدوخت

همی خواندندی مرا پورِ سام

به اورنگ‌بر سام و من بر كنام

چو یزدان چُنین راند اندر بُوِش (بُوِش: سرنوشت)

برین گونه پیش آوریدم روش

كَس از دادِ یزدان نیابد گریغ (گریغ: گریز، فرار)

اگر خود بپرّد برآید به میغ

سنان ار به دندان بخاید دِلیر

بدرّد از آواز او چرمِ شیر

گرفتار فرمان یزدان بود

وُگر چند دندانْش سندان بود

یكی كار پیش آمدم دلشكن

كه نتوان ستودنْش بر انجمن

پدر گر دلیرست و نَراژدهاست

اگر بشنود راز كهتر رواست

من از دختِ مهراب گریان شدم

چو بر آتش تیز بریان شدم

ستاره شب تیره یار منست

من آنم كه دریا كنار منست

به رنجی رسیده‌ستم از خویشتن

كه بر من بگرید همی انجمن

اگر چه دلم دید چندین ستم

نخواهم زدن جز به فرمانْت دم

چه فرماید اكنون جهان‌پهلوان

گشایم ازین رنج و سختی روان

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (كوچكنمایی)، توصیف‌های بامزه، تشبیهات ملیح و كنایۀ رندانه



منوچهر (ص207)

نمود تیزیِ آتش عشق زال به رودابه و عجله‌اش برای هر چه زودتر سرگرفتن این وصلت در گسیل‌كردن قاصد نامه‌بر با سه ‌اسب ]به نزدیك پدرش سام[:

سُواری به كردار آذرگُشَسب (آذرگُشَسب: آتش تند و تیز، صاعقه)

ز كاول سوی سام شد بر سه اسب

بفرمود گفت: ار بماند یَكی

نباید تو را دم‌زدن اندكی

به دیگر پلنگ اندر آی و بَرو

بدینسان همی تاز تا پیش گَو

استفاده از آرایۀ تشبیه (سواری به كردار آذرگُشَسب)؛ استفادۀ از آرایۀ استعاره (پلنگ: اسب)



منوچهر (ص208)

خواندن سام، نامۀ ]فوق‌الذّكرِ[ پسرش زال را و طعنۀ طنزآمیزش به خواستۀ او:

سپهدار بگشاد از‌آن نامه بند

فرود آمد از تیغِ كوه بلند

سخنهای دستان یكایك بخواند

بپژمرد بر جای و خیره بماند

پسندش نیامد چُنان آرزوی

دگرگونه بایستش او را به خوی

چُنین داد پاسخ كه آمد پدید

سخن هر چه از گوهر بد سَزید

چو مرغ ژیان باشد آموزگار (ژیان: درّنده)

چُنین كام دل جوید از روزگار

ز نخجیر كآمد سوی خانه باز

به دلْش اندر اندیشه آمد دراز

همی گفت: اگر گویم این نیست رای

مكن داوری، سوی دانش گرای،

دل شهریاران، سر انجمن

شود خام‌گفتار و پیمان‌شكن

وُگر گویم آری و كامت رواست

بپرداز دل را بدانچه‌ت هواست،

ازین مرغ‌پرورده وان دیوزاد

چه گونه برآید، چه گویی، نژاد؟ (نژاد: اصیل)

استدلال جالب و طنزآمیز سام در توجیه دلباختگی زال به رودابه و رندی‌ او در طرح پرسش جالب بیت آخر كه با مرغ‌پرورده خواندن زال و دیوزاد خواندن رودابه، انگار از چیستی محصول مشترك این ازدواج، مطمئن نیست.



منوچهر (ص217-216)

برآشفتن طنزآمیز مهراب كابلی (پدر رودابه) بعد از شنیدن ماجرای عشقی دخترش با زال ]از زبان همسرش، سیندختِ زیرك و سیاستمدار[:

بدو گفت سیندخت كین داستان

به روی دگر برنهد راستان

...

چُنان دان كه رودابه را پورِ سام

نهانی نهاده‌ست هر گونه دام

ببرده‌ست روشن دلش را ز راه

یكی چاره‌مان كرد باید نگاه

چو بشنید مهراب بر پای جست

نهاد از بر دست شمشیر دست

تنش گشت لرزان و رخ لاژورد

پر از خون جگر، لب پر از باد سرد

همی گفت رودابه را رود خون

به روی زمین‌‌بر كنم هم كنون

چُن آن دید سیندخت بر پای جست

كمر كرد بر گِردگاهش دو دست (گِردگاه: كمر)

چنین گفت كز كهتر اكنون یَكی

سخن بشنو و گوش دار اندكی

وُزان پس همان كن كه رای آیدت

روان را خرد رهنمای آیدت

بپیچید و انداخت او را به دست

خروشی برآورد چون پیل مست

مرا گفت چون دختر آمد پدید

ببایستش اندر زمان سر بُرید

نكُشتم نرفتم به راه نیا

كنون ساخت بر من چنین كیمیا (كیمیا: فریب و افسون)



منوچهر (ص219)

تعبیر استعاری بدیع و جالب تازیان به آتش ]در صحبت سیندخت با مهراب كاولی[:

فریدون به سروِ یمن گشت شاه

جهانجوی‌دستان همین جُست راه

كه بی آتش از آب و از باد و خاك

نشد تیره‌روی زمین تابناك

هر آنگه كه بیگانه شد خویشِ تو

شود تیره رای بداندیشِ تو



منوچهر (ص220-229)

تعبیر استعاری جالب و بامزۀ سیندخت (مادر رودابه) ]بعد از فرونشاندن خشم شوهرش، مهراب كاولی[:

برِ دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روزگون زیر شب

همی مژده دادش كه جنگی‌پلنگ

ز گور ژیان كرد كوتاه چنگ

استفاده از آرایۀ استعاره: جنگی‌پلنگ: مهراب كاولی (پدر رودابه)؛ گور ژیان: رودابه





منوچهر (ص220)

شماتت طعنه‌آمیز و جالب مهراب كاولی، دخترش رودابه را به خاطر عشقش به زال:

بدو گفت كای شسته مغز از خرد

ز پرگوهران این كی اندر خورد؟!

كه با اَهرِمن جفت گیرد پری

كه مه تاج بادت مه انگشتری

گر از دشت قحطان سگ مارگیر

شود مُغ ببایدْش كشتن به تیر

استفاده از آرایۀ استعاره (اهرمن: زال؛ پری: رودابه)؛ استفاده از آرایۀ تمثیل



منوچهر (ص225-223)

شرح مبالغه‌آمیز و بامزۀ شكست گرگساران، از زبان سام ]برای منوچهر[:

برفتم بدان شهر دیوان نر

نه دیوان، چه شیران جنگی به‌پر

كه از تازی‌اسپان تكاورترند

ز گُردان ایران دلاورترند

سپاهی كه سگسار خوانندشان

پلنگان جنگی گمانندشان

ز من چو بدیشان رسید آگهی

از آوازِ من مغزشان شد تَهی

به شهر اندرون نعره برداشتند

وُزان‌پس همه شهر بگذاشتند

همه پیش من جنگجوی آمدند

چُنان خیره و پوی‌پوی آمدند (پوی‌پوی: دوان‌دوان، با شتاب)

سپه جُنب‌جُنبان شد و روز تار

پس اندر فراز آمد و پیش غار

زمین نیز جُنبان شد از لشكرم

ندیدم كه تیمار آن چون خَورم

نبیره جهاندار سِلم سُتُرگ

به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ

جهانجوی را نام كاكویْ بود

یكی سروبالای مَهروی بود

به مادر هم از تخمِ ضحّاك بود

سرِ سروران پیش او خاك بود

سپاهش به كردار مور و ملخ

نبُد دشت پیدا، نه كوه و نه شَخ (شَخ: شاخۀ درخت)

چو برخاست زان لشكر گَشْن گَرد (گَشْن: انبوه)

رخ نامداران ما گشت زرد

من این گرزِ یك‌زخم برداشتم (یك‌زخم: با یك ‌زخم هلاك‌كُن)

سپه را همان‌جای بگذاشتم

خروشی خروشیدم از پشت زین

كه چون آسیا شد بر ایشان زمین (آسیا: دستگاه آردكُنِ غلاّت)

دل آمد سپه را همه بازِ جای

سراسر سوی رزم كردند رای

چو بشنید كاكویْ آواز من

چُنان زخمِ گوپال سرباز من

بیامد به نزدیك من جنگ‌ساز

چو پیل ژیان با كمندی دراز

مرا خواست كآرد به خَمّ كمند

چو دیدم خمیدم ز راه گزند

كمان كیانی گرفتم به چنگ

به پیكان پولاد و تیر خدنگ

عقاب تكاور برانگیختم

چُن آتش بَروبر همی ریختم

گُمانم چنان بُد به سندان سرش

كه شد دوخته مغز با مِغفَرش (مِغفَر: كلاهخود)

نگه كردم از گَرد چون پیل مست

برآمد یكی تیغ هندی به دست

چنان آمدم شهریارا گُمان

كزو كوه زنهار خواهد به جان

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

همی جُستمش تا كی آید به چنگ

چُن آمد گهِ مرد جنگی فراز

من از چرمه چنگال كردم دراز (چرمه: اسب)

زدم بر زمین‌بر چو پیل ژیان

پرُآهن بر و دست و گُردی‌میان

چو افكنده شد شاه ازآن گونه خوار

سپه روی برگاشت از كارزار (برگاشتن: برگرداندن)

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (كوچكنمایی)، تشخیص، توصیف‌های بامزه، تشبیهات ملیح



منوچهر (ص230-228)

زال با سخنان ترحّم‌آمیز و سیاستمدارانه‌اش، پدرش سام را كه با دستور مستقیم و صریح منوچهر، قصد به‌آتش‌كشیدن دم و دستگاه سلطنت مهراب كاولی و قتل عام خانواده‌اش را دارد، منصرف می‌كند:

چو زال اندر آمد به پیش پدر

زمین را ببوسید و گسترد پر

یكی آفرین كرد بر سام گُرد

وُزآب دو دیده همی گِل سپرد

كه بیداردل‌پهلوان شاد باد

روانش گرایندۀ داد باد

ز تیغ تو الماس بریان شود

زمین روز جنگ از تو گریان شود

كجا دیزۀ تو جهد روز جنگ (دیزه: اسب سیاه مایل به خاكستری)

شتاب آید اندر سپاه درنگ

سپهری كجا بادِ گرز تو دید

بماند، ستاره نیارد كشید

زمین نسپَرد شیر با داد تو

روان و خرد گشت بنیاد تو

مگر من كه از داد بی‌بهره‌ام

وُگر چه به پیوند تو شهره‌ام

یكی مرغ‌پرورده‌ام خاك‌خَورد

به گیتی مرا نیست با كَس نبرد

ندانم همی خویشتن را گناه

كه بر من كسی را بدان هست راه

مگر آنك سام یلستم پدر

دگر هست با این نژادم هنر

ز مادر بزادم بینداختی

به كوه اندرم جایگه ساختی

]نه گهواره دیدم نه پستان نه شهر

نه از هیچ خوشی مرا بود بهر

ببردی به كوهی بیفكندیم

دل از ناز و آرام بركندیم[

فكندی به تیمار زاینده را

به آتش سپردی فزاینده را

تو را با جهان‌آفرین‌ست جنگ

كه از چه سیاه و سپیدست رنگ

]كنون كه‌م جهان‌آفرین پرورید

به مهر خدایی به من بنگرید[

هنر هست و مردی و تیغ یلی

یكی یار چون مهتر كاولی

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا رای و با داد و تاج سران

نشستم به كاول به فرمان تو

نگه داشتم رای و پیمان تو

كه چون كینه جویی به‌كار آیمت

درختی كه كِشتی به‌بار آیمت

ز مازندران هدیه این ساختی

هم از گرگساران بدین تاختی

كه ویران كنی خان آباد من؟

چنین داد خواهی همی داد من؟

من اینك به پیش تو استاده‌ام

تن بنده خشم تو را داده‌ام

به ارّه میانم به دو نیم كن

ز كاول مپیمای با من سخُن

سپهبد چو بشنید گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد یال

بدو گفت آری همینست راست

زبانت بدین راستی پادشاست

همه كار من با تو بیداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (كوچكنمایی)، تشخیص، توصیف‌های بامزه، تشبیهات ملیح و كنایۀ رندانه



منوچهر (ص234-231)

شرح اغراق‌آمیزِ شیرین و جالب پهلوانی سام در نامه‌اش به منوچهر برای نرم‌كردن او ]جهت كسب اجازۀ وصلت پسرش زال با رودابه (دختری از تخمه‌تركۀ ضحّاك)[:

سرِ نامه كرد آفرین خدای

كجا هست و باشد همیشه به‌جای

ازویست نیك و بد و هست و نیست

همه بندگانیم و ایزد یكی‌است

...

یكی بنده‌ام من رسیده به جای

به مردی به شست اندر آورده پای

...

عنان‌پیچ و اسپ‌افكن و گرزدار

چو من كس ندیدی به گیتی سُوار

بشد آب گُردان مازندران

چو من دست بردم به گرز گران

ز من گر نبودی به گیتی نشان

برآورده گردن ز گردنكشان

چُنان اژدها كو ز رودِ كَشَف (كَشَف: دهی در حومۀ مشهد)

برون آمد و كرد گیتی چو كف

زمین شهر تا شهر پهنای او

همان كوه تا كوه بالای او

جهان را ازو بود دل پُرهراس

همی داشتندی شب و روز پاس

هوا پاك دیدم ز پرّندگان

همان روی كشور ز درّندگان

ز تفّش همی پرّ كركس بسوخت

زمین زیر زهرش همی برفروخت

نهنگ دژم بركشیدی از آب

همان از هوا دركشیدی عقاب

زمین گشت بی‌ مردم و چارپای

جهانی مر او را سپردند جای

چو دیدم كه اندر جهان كس نبود

كه با او همی دست یارست سود

به زور جهاندار یزدان پاك

بیفكندم از دل همه ترس و باك

میان را ببستم به نام بلند

نشستم بران پیل‌پیكر سمند

به زین اندرون گرزۀ گاوسر

به بازو كمان و به گردن سپر

برفتم به سان نهنگ دژم

مرا تیز چنگ و وُرا تیز دم

مرا كرد پدرود هركو شنید

كه بر اژدها گرز خواهم كشید

رسیدمْش و دیدم چو كوهی بلند

كشان موی سر بر زمین چون كمند

زبانش به‌سان درختی سیاه

زَفَر باز كرده فكنده به راه (زَفَر: دهان)

چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم

مرا دید و غرّید و آمد به خشم

گمانی چنان بودم ای شهریار

كه دارد مرا آتش اندر كنار

جهان پیش چشمم چو دریا نُمود

به ابر سیه برشده تیره‌دود

ز بانگش بلرزید روی زمین

ز زهرش زمین شد چو دریای چین

برو بر زدم بانگ بر سان شیر

چنان چون بود كار مرد دلیر

یكی تیر الماس‌پیكان‌خدنگ

به چرخ اندرون راندمش بی‌درنگ

چو شد دوخته یك كرانِ دهانْش

بماند ای شگفتی به بیرون زبانش

هم اندر زمان دیگری همچنان

زدم بر دهانش بپیچید ازآن

سه‌دیگر زدم بر میان زَفَرْش

برآمد همی جوش خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمین

برآهختم این گاوسر گرز كین (برآهختن: ‌كشیدن، درآوردن)

به نیروی یزدان كیهان‌خدای

برانگیختم پیلتن را ز جای

زدم بر سرش گرزۀ گاوچهر

برو كوه بارید گفتی سپهر

شكستم سرش چون تن زنده‌پیل

فرو ریخت زو زهر چون آب نیل

به زخمی چنان شد كه دیگر نخاست

ز مغزش زمین گشت با كوه راست

كَشَف‌رود پر خون و زرداب گشت

زمین جای آرامش و خواب گشت

...

چنین و جزین هر چه بودیم رای

سران را سر آوردمی زیر پای

كجا من چمانیدمی چارپای

بپرداختی شیر درّنده جای

كنون چند سالست تا پشت زین،

مرا تختِ گاهست و اسپم زمین

...

كنون آن برافراخته یال من

همان زخم كوبنده گوپال من

برآن هم كه بودم نماند همی

بر و گِردگاهم خماند همی

كمندی بینداخت از دست شست،

زمانه مرا باشگونه ببست (باشگونه: واژگون، وارونه)

سپردیم نوبت كنون زال را

كه شاید كمربند و گوپال را

یكی آرزو دارد اندر نهان

بیاید بخواهد ز شاه جهان

نكردیم بی رای شاه بزرگ

كه بنده نباید كه باشد سُتُرگ

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (كوچكنمایی)، غلو، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح



منوچهر (ص 235)

درخواست طنزآمیز و رندانۀ سام از منوچهر برای پذیرش زال و اجازۀ وصلت زال با رودابه را گرفتن:

همانا كه با زال پیمان من

شنیده‌ست شاه جهان‌بان من

به پیش من آمد پر از خون رخان

همی چاك‌چاك آمدش زاستخوان

مرا گفت بر دارِ آمل كنی

سَزاتر كه آهنگ كاول كنی

چو پروردۀ مرغ باشد به كوه

فكنده به دور از میان گروه

چنان ماه بیند به كاولستان

چو سرو سهی بر سرش گلستان

چو دیوانه گردد نباشد شگفت

ازو شاه را كین نباید گرفت

كنون رنج مهرش به جایی رسید

كه بخشایش آرد هر آن كه‌ش بدید

ز بس رنج كو دید بر بی ‌گناه

چنان رفت پیمان كه بشنید شاه

گُسی كردمش با دلی مستمند (گُسی: گسیل، راهی، روانه)

چُن آمد به نزدیك تخت بلند

همان كن كه با مهتری درخورد

تو را خود نیاموخت باید خرد

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی) و تخفیف (كوچكنمایی)، توصیفات بامزه و تشبیهات ملیح



منوچهر (ص 240-239)

مواجهۀ سام با خیل هدایای پیشكشی سیندخت (مادر رودابه) و تردید جالبش در پذیرش آنها:

نثار و پرستنده و اسپ و پیل

رده بركشیده ز در تا دو میل

یكایك همه پیش سام آورید

سرِ پهلوان خیره شد كان بدید

پُر اندیشه بنشسته بر سان مست

به كش كرده دست و سرافكنده پست

كه جایی كجا مایه چندین بود

فرستادن زن چه آیین بود؟!

گرین خواسته زو پذیرم همه

ز من گردد آشفته شاه رمه

وُگر بازگردانم از پیش، زال

برآرد به كردار سیمرغ، یال

استفاده از آرایۀ تشبیه (برآرد به كردار سیمرغ، یال)



منوچهر (ص 243)

توصیف اغراق‌آمیز و بامزۀ عاشقی زال در گفت‌وگوی خصوصی و مطایبۀ سام (پدر داماد) با سیندخت (مادر عروس):

یكی نامه با لابۀ دردمند

نبشتم به نزدیك شاه بلند

به نزد منوچهر شد زال زر

چنان شد كه گفتی برآورده پر

به زین اندر آمد كه زین را ندید

همان نعل اسپش زمین را ندید

بدین زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود رای فرّخ نهد

كه پروردۀ مرغ بیدل شده‌ست

از آب مژه پای در گل شده‌ست

عروس ار به مهر اندرون همچون‌ اوست

سزد گر برآیند هر دو ز پوست

یكی روی آن بچّۀ اژدها

مرا نیز بنمای و بستان بها

استفاده از آرایۀ استعاره (بچّۀ اژدها: رودابه)



منوچهر (ص 253)

مزاح ظریفانۀ منوچهر با زال عاشق:

بیامد كمربسته زال دلیر

به پیش شهنشاه چون نرّه‌شیر

به دستوری بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرّخ پدر

به شاه جهان گفت كای نیك‌خوی

مرا چهر سام آمده‌ست آرزوی

چو بوسیدم این پایۀ تخت عاج

دلم گشت روشن بدین بُرز و تاج

بدو گفت شاه: ای جوانمرد گُرد

یك امروز نیزت بباید شمرد

تو را بویۀ دخت مهراب خاست (بویه: آرزو)

دلت را هُش سام و كاول كجاست؟!



منوچهر (ص 260-259)

شدّت عشق زال به رودابه:

نشست از برِ تخت پُرمایه سام

ابا زالِ خرّمدل و شادكام

سخن‌های سیندخت گفتن گرفت

چو شد لبْش خندان نهفتن گرفت

...

به دستان نگه كرد فرخنده‌سام

بدانست كو را درین چیست كام

سخن هرچه از دخت مهراب نیست

شب تیره مر زال را خواب نیست



منوچهر (ص 262)

مطایبۀ سام و سیندخت، رونماخواستن مادر عروس از پدر داماد:

به كاول رسیدند خندان و شاد

سخن‌های دیرینه كردند یاد

...

برون رفت سیندخت با بندگان

میان بسته سیصد پرستندگان

...

بخندید و سیندخت را سام گفت

كه: رودابه را چند خواهی نهفت؟

بدو گفت سیندخت: هدیه كجاست؟

اگر دیدن آفتابت هواست

چنین داد پاسخ به سیندخت سام

كه: از من بخواه آنچه آیدْت كام

استفاده از آرایۀ استعاره (آفتاب: رودابه)

***

دفتر یكم (قسمت پنجم: از تولّد رستم تا مرگ نوذر)

منوچهر (ص 269-264)

زادن رستم از مادر به فیروزی

ماجرای اوّلین سزارین تاریخ یا بچّه به شرط چاقو:

به بالین رودابه شد زال زر

پُر از آب رخسار و خسته جگر

چو زان پرّ سیمرغش آمد به یاد

بخندید و سیندخت را مژده داد

یكی مِجمر آورد و آتش فروخت (مِجمر: آتشدان، منقل)

وُزان پرّ سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تیره‌گون شد هوا

پدید آمد آن مرغ فرمانروا

چُن ابری كه بارانْش مرجان بود

چه مرجان كه آرایش جان بود

ستودش فراوان و بردش نماز

برو كرد زال آفرینِ دراز

چنین گفت با زال كین غم چراست؟

به چشم هُژبر اندرون نم چراست؟ (هُژبر: شیر)

كزین سرو سیمین‌بر ماهروی

یكی شیر باشد تو را نامجوی

...

بیاور یكی خنجر آبگون

یكی مرد بینادل پُرفسون

نخستین به می ماه را مست كن

ز دل بیم و اندیشه را پست كن

تو منگر كه بینادل افسون كند،

به صندوق تا شیر بیرون كند

بكافد تَهیگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وُزان پس بدوز آن كجا كرد چاك

ز دل دور كن ترس و تیمار و باك

گیاهی كه گویمْت با شیر و مُشك

بكوب و بكن هر سه در سایه خشك

بسای و بیالای بر خستگیش

ببینی همان روز پیوستگیش

بدو مال ازآن پس یكی پرّ من

خجسته بود سایۀ فرّ من

...

بیامد یكی موبَدی چربدست

مر آن ماهرخ را به می كرد مست

بكافید بی‌ رنج پهلوی ماه

بتابید مر بچّه را سر ز راه

چنان بی‌ گزندش برون آورید

كه كس در جهان آن شگفتی ندید

یكی بچّه بُد چون گَوی شیرفش

به بالا بلند و به دیدار گَش (گَش: خوب، خوش)

شگفت اندرو مانده بُد مرد و زن

كه نشنید كس بچۀ پیلتن

شبان‌روز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و دل ز هُش رفته بود

همان درزگاهش فرودوختند

به دارو همه درز بسپوختند

چو از خواب بیدار شد سروبُن

به سیندخت بگشاد لب بر سخُن

برو زرّ و گوهر برافشاندند

ابر كردگار آفرین خواندند

مر آن بچه را پیش او تاختند

به سان سپهری برافراختند

بخندید از آن بچّه سرو سهی

بدید اندرو فرّ شاهنشهی

]برَستم بگفتا غم آمد به سر

نهادند رُستمْش نام پسر[

یكی كودكی دوختند از حریر (كودكی: لباس نوزادی)

به بالای آن شیرِ ناخورده‌شیر

درون اندرآكنده موی سمور

به رخ بر نگاریده ناهید و هور

به بازوش بر اژدهای دلیر

به چنگ اندرش داده چنگال شیر

به زیر كَش اندر گرفته سِنان (كَش: بغل، پهلو)

به یك دست كوپال و دیگر عنان

نشاندندْش آنگه بر اسپ سمند (سمند: زردرنگ)

به گرد اندرش چاكران نیز چند

هَیون تكاور برانگیختند (هَیون: شتر تندرو)

به فرمانبران‌بر درم ریختند

...

پس آن پیكر رستم شیرخوار

ببردند نزدیك سام سُوار

ابر سام یل موی بر پای خاست

مرا مانَد این پرنیان گفت راست (پرنیان: دیبای پُر نقش و نگار)

اگر نیم ازین پیكر آید تنش

سرش ابر ساید زمین دامنش

وُزان پس فرستاده را پیش خواست

دِرم ریخت تا بر سرش گشت راست

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی)، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح و استعاره (هُژبر: زال؛ سرو، ماه: رودابه؛ شیر: رستم)



منوچهر (ص 270)

اغراق در كم و كیف خوراك رستمِ نوزاد:

به رستم همی داد ده دایه شیر

كه نیروی مردست سرمایه شیر

...

بُدی پنج‌مَرده مرو را خورش (پنج‌مَرده: درخور پنج مرد)

بماندند مردم از آن پرورش



منوچهر (ص 274)

بذله‌گویی مهراب كابلی:

همی گفت نندیشم از زال زر

نه از سام و نز شاهِ با تاج و فر

من و رستم و اسپ شبدیز و تیغ

نیارد برو سایه گسترد میغ

كنم زنده آیین ضحّاك را

به پی مشك‌سارا كنم خاك را

پر از خنده گشته لب زال و سام

ز گفتار مهرابِ دل شادكام

استفاده از آرایۀ اغراق (نیارد برو سایه گسترد میغ)



منوچهر (ص281-278)

وصیت حكیمانه و طنزآمیز منوچهرِ در حال احتضار به پسرش نوذر:

بفرمود تا نوذر آمدْش پیش

وُرا پندها داد از اندازه بیش

كه این تخت شاهی فسوست و باد

برو جاودان دل نباید نهاد

...

بجُستم ز سلم و ز تور سُتُرگ

همان كین ایرج نیای بزرگ

جهان ویژه كردم ز پتیاره‌ها (ویژه: پاك ؛ پتیاره‌: دیو، اهریمن، بدكار)

بسی شهر كردم بسی باره‌ها (باره: قلعه، برج، حصار‌)

چُنانم كه گویی ندیدم جهان

شُمار گذشته شد اندر نهان

نیرزد همی زندگانی به مرگ

درختی كه زهر آورد بار و برگ

ازآن پس كه بردم بسی درد و رنج

سپردم تو را تخت شاهی و گنج

چُنان چون فریدون مرا داده بود

تو را دادم این تاج شاه‌آزمود

چُنان دان كه خوردی و بر تو گذشت

به خوشتر زمان باز بایدْت گشت

...

تو هرگز مگرد از ره ایزدی

كه نیكی ازویست و هم زو بدی

فردوسی در این‌جا باز هم با ظرافت و رندی وصیت می‌كند كه «تو هرگز مگرد از ره ایزدی ...»



منوچهر (پانویسِ ص 279)

رفتن رستم به كوهِ سپند به خون‌خواهیِ نریمان

چو آگاه شد كوتوال حصار (كوتوال: نگهبان قلعه، دژبان)

برآویخت با رستم نامدار

تهمتن یكی گرز زد بر سرش

كه زیرِ زمین شد سر و مِغفرش (مِغفر: كلاهخود)

...

ز بس دار و گیر و ز بس موج خون

تو گفتی شفق زآسمان شد نگون (شفق: سرخی غروب آفتاب)

تهمتن به گرز و به تیغ و كمند

سران دلیران سراسر بكند

...

تهمتن یكی خانه از خاره‌سنگ

برآورده دید اندران جای تنگ

...

یكی گنبد از ماه بفراشته

به دینار سرتاسر انباشته

فرو ماند رستم چو زان گونه دید

ز راه شگفتی لب اندر گزید

چُنین گفت با نامورسركشان

كه زین‌گونه هرگز كه دارد نشان

همانا به كام اندرون زر نماند

به دریا درون نیز گوهر نماند

كزینسان همی زر برآورده‌اند

درین جایگه‌در بگسترده‌اند

استفاده از آرایۀ اغراق



نوذر (ص 289-287)

پاسخ جالب و معرفت‌آمیز سام به بزرگان دربار نوذر كه قصد كودتا و براندازی و تعویض سلطنت دارند، ضمن تأكید بر خدمتگزاری چاكرانه و بی چون و چرایش به منوچهر و خاندانش، اعم از نوذر و هر شاهزادۀ دیگری (از نسل منوچهر) كه بر تخت سلطنت نشیند، حتّی اگر دختر باشد:

چو ایرانیان آگهی یافتند

سوی پهلوان تیز بشتافتند

پیاده همی پیش سام دلیر

برفتند و گفتند هرگونه دیر

ز بیدادی نوذر تاجور

كه بر خیره گم كرد راه پدر

جهان گشت ویران ز كردار اوی

غُنوده شد آن بخت بیدار اوی (غُنوده: خفته)

نگردد همی بر ره بخردی

ازو دور شد فرّهِ ایزدی

چه باشد اگر سامِ یل پهلوان

نشیند برین تخت روشن‌روان

جهان گردد آباد با داد اوی

مر او راست ایران و بنیاد اوی

همه بنده باشیم و فرمان كنیم

روان‌ها به مهرش گروگان كنیم

بدیشان چُنین گفت سام سُوار

كه این كی پسندد ز من كردگار

كه چون نوذری از نژاد كیان

به تخت كیی‌بر كمر بر میان

به شاهی مرا تاج باید بسود

مُحالست و این كس نیارد شُنود (مُحال: ناممكن، نشدنی)

خود این گفت یارد كس اندر جهان؟!

چُنین زَهره دارد كس اندر نهان؟!

اگر دختری از منوچهرشاه

برین تخت زر برشدی با كلاه

نبودی به جز خاك بالین من

بدو شاد گشته جهان‌بین من



نوذر (ص 295-294)

گفتار اندر آمدن افراسیاب به ایران‌زمین به جنگ نوذر

طعنۀ افراسیاب به وقت‌نشناسی زال (كه هنگام حملۀ توران به ایران، سرگمِ مراسم تدفین و مقبره‌ساختن برای پدرش (سام) بود و از ورود دشمن (تورانیان) به خاك ایران، كاملاً غافل بود):

سوی زاولستان نهادند روی

ز كینه به دستان نهادند روی

خبر شد كه سام نریمان بمرد

همی دخمه سازد وُرا زال گُرد

از آن سخت شادان شد افراسیاب

بدید آنكْ بخت اندر آمد به خواب

بیامد چو پیش دهستان رسید

برابر سراپرده‌ای بركشید

سپه را كه دانست كردن شمار؟

تو شو چارصد بار بشمر هزار

بجوشید گفتی همی ریگ و شخ (شخ: صخره، كوه)

بیابان سراسر كشیدند نخ (نخ: صف)

ابا شاه‌نوذر صد و چل هزار

همانا كه بودند جنگی‌سوار

به لشكر نگه كرد افراسیاب

هَیونی برافكند هنگام خواب (هَیون: شتر تیزرو)

یكی نامه بنوشت سوی پشنگ

كه جُستیم گیتی و آمد به چنگ

همه لشكر نوذر ار بشمَریم

شكارند چونان كجا بشكَریم

دگر سام رفت از پس شهریار

همانا نیاید بدین كارزار

ستودان همی سازدش زال زر (ستودان: مقبره)

ندارد مرین جنگ را پای و پر

همانا شماساس در نیمروز

نشسته‌ست با تاج گیتی‌فروز

به هر كار هنگامِ‌ جستن نكوست،

زدن رای با مرد هشیار و دوست

چو كاهل شود مرد هنگام كار

ازآن پس نیابد چُنان روزگار

استفاده از آرایه‌های تشخیص، اغراق، كوچك‌نمایی (حقیرشمردنِ دشمن) و طعنه



نوذر (ص 296-295)

ماجرای جنگجویی بارمان و مباحثۀ اغریرت (برادر افراسیاب) با افراسیاب دربارۀ این جنگجویی:

یكی ترك بُد نام او بارمان

همی خفته را گفت بیدار مان

...

بیامد سپه را همی بنگرید

سراپردۀ شاه‌نوذر بدید

بشد نزد سالار توران‌سپاه

نشان داد ازآن لشكر و بارگاه

وُزان پس به سالار بیدار گفت

كه ما را هنر چند باید نهفت؟!

به دستوری شاه من شیروار

بجویم از آن انجمن كارزار

ببینند پیدا ز من دستبرد

جز از من كسی را نخوانند گُرد

چُنین گفت اغریرت هوشمند

كه گر بارمان را رسد زین گزند

دل مرزبانان شكسته شود

برین انجمن كار بسته شود

یكی مردِ بی‌نام باید گُزید

كه انگشت ازآن پس نباید گَزید

پر از رنگ شد روی پور پشنگ

ز گفتار اغریرت آمدْش ننگ

به روی دُژم گفت با بارمان (دُژَم: خشمگین، برآشفته)

كه جوشن بپوش و به زه كن كمان

تو باشی برآن انجمن سرفراز

به انگشت و دندان نیاید نیاز

قافیه‌بازی جالب فردوسی (یكی ترك بُد نام او بارمان همی خفته را گفت بیدار مان)؛

استفاده از آرایه‌های تشبیه (شیروار)، تمثیل و كنایه



نوذر (ص 297)

رجزخوانی طنزآمیز بارمان جوان (پسر ویسه) برای قباد پیر (برادر قارَنِ كاوه) كه داوطلبانه به جنگ بارمان آمده است و پاسخ حكیمانۀ قباد به او:

چُنین گفت با رزم‌زن، بارمان

كه آورد پیشم سرت را زمان

ببایست ماندن كه خود روزگار

همی كرد با جان تو كارزار

چُنین گفت مر بارمان را قباد

كه یك‌چند گیتی مرا داد داد

به جایی توان مُرد كآید زمان

نپاید زمان یك‌زمان بی‌گمان

استفاده از آرایه‌های كنایه و طعنه، كوچك‌نمایی (حقیرشمردنِ دشمن)، تشخیص و جناس (داد داد)



نوذر (ص 298)

اغراق در توصیف خلعتی كه افراسیاب به خاطر پیروزی بارمان جوان بر قباد پیر، به او هدیه داد:

یكی خلعتش داد كاندر جهان

كس از مهتران نستَد و نز مِهان



نوذر (ص 298)

اغراق در توصیف جنگ قارَن (پسر كاوۀ آهنگر) با گَرسیوَز (برادر افراسیاب):

دو لشكر به سان دو دریای چین

تو گفتی كه شد جُنب‌جُنبان زمین

بیامد دمان قارَن رزم‌زن

وُزان روی گَرسیوَز پیلتن

از آواز اسپان و گَرد سپاه

نه خورشید تابید روشن، نه ماه

درخشیدن تیغ الماس‌گون

شده لعل و آهار داده به خون (آهار: جلا)

به گرد اندرون همچو ابری پُرآب

كه شَنگَرف بارد برو آفتاب (شَنگَرف: جوهر سرخ‌رنگ، اكسید یا سولفور جیوه)

پر از نالۀ كوس شد مغز میغ (میغ: ابر)

پُر از آب شَنگرف شد جان تیغ

به هر سو كه قارَن برافكند اسپ

همی تافت آهن چو آذرگُشسب

تو گفتی كه الماس مرجان فشاند

چه مرجان، كه در كین همی جان فشاند

استفاده از آرایه‌های تشبیه، تشخیص، تمثیل، اغراق و غلو



نوذر (ص 299)

تسلیت حیكمانۀ جالب نوذر به قارَن داغِ برادر (قباد) دیده:

چو شب تیره شد قارَن رزمخواه

بیاورد پیش دهستان سپاه

برِ نوذر آمد به پرده‌سرای

ز خون برادر شده دل ز جای

وُرا دید نوذر فروریخت آب

از آن میژۀ سیر نادیده خواب (میژه: مژه)

چُنین گفت كز مرگ سام سوار

ندیدم روان را چُنین سوگوار

چو خورشید بادا روان قباد

تو را زین جهان جاودان بهره باد

بپرورد وز مرگمان چاره نیست

زمین را جز از گور گهواره نیست

چُنین گفت قارَن كه تا زنده‌ام

تن پُرهنر مرگ را داده‌ام

استفاده از آرایه‌های تشخیص، تشبیه و تمثیل



نوذر (ص 300-299)

اغراق جالب قارَن در توصیف جنگش با افراسیاب (برای نوذر):

مرا دید با گرزۀ گاوروی

بیامد به نزدیك من جنگجوی

به رویش برآن گونه اندر شدم

كه با دیدگانش برابر شدم

یكی جادُوی ساخت با من به جنگ

كه با چشم روشن نمانْد آب و رنگ

شب آمد جهان سربه‌سر تیره گشت

مرا بازو از كوفتن خیره گشت

تو گفتی زمانه سرآید همی

هوا زیر خاك اندر آید همی



نوذر (ص 300)

اغراق جالب در توصیف جنگ نوذر با افراسیاب:

چُنان شد ز گَرد سواران جهان

كه خورشید گفتی شد اندر نهان

دِهادِه برآمد ز هر دو گروه (دِهادِه: غوغای جنگ، هیاهو)

بیابان نبُد هیچ پیدا ز كوه

برآن‌سان سپه در هم آویختند

چو رود روان خون همی ریختند

به هر سو كه قارَن شدی رزمخواه

فرو ریختی خون ز گرد سیاه

كجا خاستی گرد افراسیاب

همه خون شدی دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بیامد به نزدیك او رزمخواه

چُنان نیزه بر نیزه آویختند

سِنان یك به‌دیگر برآمیختند،

كه بر هم نپیچد برآن‌گونه مار

شهان را چُنین كی بود كارزار؟!

استفاده از آرایه‌های اغراق و تشبیه



نوذر (ص 302)

تشبیه اغراق‌آمیز عظمت سپاه افراسیاب در برابر سپاه نوذر:

ابا لشكر نوذر افراسیاب

چو دریای جوشان بُد و جوی آب

استفاده از آرایه‌های تشبیه و اغراق



نوذر (ص 303)

اغراق‌ جالب در توصیف جنگ نوذر با افراسیاب:

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت (شبگیر: سحرگاه؛ خور: خورشید، آفتاب)

نبُد كوه پیدا، نه دریا، نه دشت

دل تیغ گفتی ببالد همی

زمین زیر اسپان بنالد همی

استفاده از آرایه‌های تشخیص، تمثیل و اغراق



نوذر (ص 307-306)

طعنۀ فردوسی به رفتار بی‌ثبات جهان پس از شسكت‌خوردن نوذر از افراسیاب:

اگر با تو گردون نشیند به راز

هم از گردش او نیابی جواز (جواز: رخصت)

همو تاج و تخت و بلندی دهد

همو تیرگی و نژندی دهد (نژندی: افسردگی، اندوه، ملال)

به دشمن همی مانَد و هم به دوست

گهی مغز یابی ازو گاه پوست

سرت گر بساید به ابر سیاه

سرانجام خاكست ازو جایگاه

استفاده از آرایه‌های تشخیص، تشبیه و تمثیل



نوذر (ص 308، بیتِ آخر در پانویس)

پاسخ دلاورانه و طنزآمیز قارَن به ویسه كه به خونخواهی پسرش (بارمان) آمده است:

چُنین داد پاسخ كه من قارَنم

گلیم اندر آب روان نفكنم

نه از بیم رفتم، نه از گفت‌وگوی

به پیش پسرْت آمدم جنگجوی

چو از كین او دل بپرداختم

كنون كین و جنگ تو را ساختم

]چنانت فرستم به دنبال اوی

كه آگه شوی زود از حال اوی[

استفاده از شگردهای طنزآفرینی، تمثیل، طعنه و كنایه



نوذر (ص 311)

دشمن را خوارشمردنِ زال

به دل گفت كاكنون ز لشكر چه باك

چه پیشم خَزَبران، چه یك‌مشت خاك (خَزَبران: از پهلوانان توران)

استفاده از شگرد طنزآفرینی كوچك‌نمایی



نوذر (ص 313)

اغراق در تعداد كشتگان جنگ زال با شماساس:

چنان شد ز بس كشته آوردگاه

كه گفتی جهان تنگ شد بر سپاه



نوذر (ص 315)

نصیحت حكیمانۀ ظریف فردوسی پس از كشته‌شدن نوذر به دست افراسیاب:

ابا دانشی مرد بسیارهوش

همه چادر آزمندی مپوش

كه تخت و كُله چون تو بسیار دید

چنین داستان چند خواهی شنید؟!

رسیدی به جایی كه بشتافتی

سرآمد كزو آرزو یافتی

چه خواهی ازین تیره‌خاك نژند (نژند: افسرده، خشمگین)

كه هم بازگرداندت مستمند؟!

اگر چرخ گردان كِشد زین تو

سرانجام خشت است بالین تو (خشت: گِل خشك)

استفاده از آرایه‌های تشخیص و تمثیل



نوذر (ص 317)

اغراق طوس و گُستَهم (پسران نوذر) در مدح زال زر:

سرت افسر خاك جوید همی

زمین خون شاهان ببوید همی

گیاهی كه روید بدان بوم و بر

نگون دارد از شرم خورشید سر

استفاده از آرایه‌های تشخیص، اغراق و استعاره (خورشید: زال)



نوذر (ص 317)

اغراق طوس و گُستَهم (پسران نوذر) در رثای پدرشان:

نژاد فریدون بدو زنده بود

زمین نعل اسپ وُرا بنده بود

...

همانا بدین سوگِ ما بر، سپهر

ز دیده فروبارَدی خون مهر

استفاده از آرایه‌های تشخیص و اغراق



نوذر (ص 318-317)

اغراق زال در بیان چگونگی انتقام نوذر را از افراسیاب گرفتن و اشك‌ریختنش در سوگ او:

زبان داد دستان كه تا رستخیز

نبیند نیام مرا تیغِ تیز

چمان‌چرمه در زیر، تخت من است (چرمه: اسب)

سِنان‌دار نیزه، درخت من است (سِنان‌: سرنیزه)

ركاب است پای مرا جایگاه

یكی ترگ تیره سرم را كلاه (ترگ: كلاهخود)

برین كینه آرامش و خواب نیست

همانند اشكم به جویْ آب نیست

استفاده از آرایه‌های تشخیص (نبیند نیام مرا تیغِ تیز)، تمثیل و اغراق (بزرگنمایی)



نوذر (ص 318)

باز هم اشاره به بی‌چارگی و درماندگی آدمی در برابر مرگ (از زبان زال):

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

بر آنیم و گردن وُرا داده‌ایم



نوذر (ص 319)

طنز در كلام اغریرت (برادر دلرحم افراسیاب) كه مصلحتاً! اسیران ایرانی را بسلامتی تقدیم زال كرد:

گر ایدونك دستان شود تیزچنگ

یكی لشكر آرد برِ ما به جنگ

چو آرد به نزدیك ساری رمه (رمه: لشكر، سپاه)

بدیشان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نیایم به جنگ

سر نامدار اندر آرم به ننگ

اغریرت علی‌رغم اینكه صراحتاً (در بیت آخِر) جنگ‌نكردن با زال (دستان) را (برای خودِ نامدارش) ننگ می‌شمارد، ولی با كمال میل به این ننگ تن می‌دهد؛ این تناقض گفتار با رفتار ممكن است برای بعضی‌ها خنده‌دار باشد. البتّه اگر بندۀ نادان كور خوانده باشم و «ننگ» در اینجا به معنای «آبرو و حرمت» آمده باشد، برداشتم كاملاً غلط بوده و شرمندۀ اغریرت و فردوسی خواهم شد و لابد این قسمت باید از این یادداشت كلاً حذف شود.



نوذر (ص 319)

اغراق در توصیف خونریزی افراسیاب (در كلام بزرگان ایران):

گرانمایه‌ اغریرت نیك‌پی

ز آمل گذارد سپه را به ری

مگر زنده از چنگ این اژدها

تن یك جهان مردم آید رها

استفاده از آرایۀ استعاره (اژدها: افراسیاب)



نوذر (ص 321)

ملامت و شماتت جالب افراسیاب، برادرِ دلرحمش اغریرت را كه اسیران ایرانی را مصلحتاً! و بسلامتی تقدیم زال كرده بود:

چو اغریرت آمد ز آمل به ری

ز كردار او آگهی یافت كی (كِی: پادشاه)

بدو گفت كین چیست كانگیختی؟!

كه با شهد حنظل برآمیختی (حنظل: تلخك، میوه‌ای بسیارتلخ)

بفرمودمت كین بَدان را بكُش

كه جای خرد نیست و هنگام هُش

به دانش نباشد سر جنگجوی

نباید به جنگ اندرون آبروی

سرِ مرد جنگی خرد نسپرد

كه هرگز نیامیخت با كین خرد

استفاده از تمثیل (كه با شهد حنظل برآمیختی)



نوذر (ص 322)

اغراق در توصیف جنگ زال با افراسیاب:

طلایه شب و روز در جنگ بود (طلایه: پیشروِ لشكر)

تو گفتی كه گیتی برو تنگ بود

***

دفتر یكم (قسمت آخِر: از آغاز پادشاهی زَوِ طهماسب تا پایان پادشاهی كی‌قباد- پایان دفتر اول)

زَوِ طهماسپ (ص 329)

گفتار اندر آگاهی یافتن افراسیاب از مرگ زَوِ طهماسپ:

چُن آمد ز خوارِ ری افراسیاب (خوار: شكست)

ببخشید گیتی و بگذاشت آب

نیاورد یك تن درود پشنگ

دلش پر ز كین بود و سر پر ز جنگ

فرستاده‌ای رفت نزدیك اوی

به سال و به مه بُد كه ننمود روی

بدو روی ننمود هرگز پشنگ

شد آن تیغ روشن پر از تیره‌زنگ

دلش خود ز تخت و كُله تفته بود (تفته: گداخته، آزرده)

به تیمار اغریرت آشفته بود

همی گفت اگر تخت را سر بُدی

چُن اغریرتش یار درخَور بُدی

تو خون برادر بریزی همی

ز پرورده مرغی گریزی همی

مرا با تو تا جاودان كار نیست (تا جاودان: تا ابد)

به نزد منت راه دیدار نیست

استفاده از آرایه‌های استعاره (شد آن تیغ روشن پر از تیره‌زنگ) و نیش و كنایه (تو خون برادر بریزی همی / ز پرورده مرغی گریزی همی)



زَوِ طهماسپ (ص 330)

طعنۀ پشنگ به پسرِ برادركُشش افراسیاب:

تو را سوی دشمن فرستم به جنگ

همی بر برادر كنی روز تنگ



زَوِ طهماسپ (ص 331)

طعنۀ سران ایران به زال و پاسخ دلیرانۀ اغراق‌آمیز زال به آنها:

یكایك به ایران رسید آگهی

كه آمد خریدار تخت مِهی

سوی زاولستان نهادند روی

جهان شد سراسر پُر از گفت‌وگوی

بگفتند با زال چندی درشت

كه گیتی بس آسان گرفتی به مشت

پس از سام تا تو شدی پهلوان

نبودیم یك روز روشن‌روان (روشن‌روان: شاد و خوشحال)

سپاهی ز جیحون بدین سو كشید

كه شد آفتاب از جهان ناپدید

اگر چاره داری مرین را بساز

كه آمد سپهبَد به تنگی فراز

چُنین گفت با مهتران زال زر

كه تا من به مردی ببستم كمر

سُواری چو من پای در زین نَگاشت (نگاشت: نگذاشت)

كسی تیغ و گرز مرا برنداشت

]به دریا نهنگ و به كُه‌در پلنگ (كُه: كوه)

ز بیمم نهان گشت در آب و سنگ[

به جایی كه من پای بفشاردُم

عِنان سُواران شدی پاردُم (پاردُم: تسمه‌ای كه عقب زین می‌دوزند و زیر دُم مركب می‌افتد)

شب و روز در جنگ یكسان بُدم

ز پیری همه ساله ترسان بدم

استفاده از آرایه‌های اغراق، غلو و لفّ و نشر مرتّب



زَوِ طهماسپ (ص 332)

ملاطفت جالب و طنزآمیز زال با رستم نوجوان:

به رستم بگفت ای گَو پیلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

یكی كار پیش است و رنجی دراز

كزو بگسلد خواب و آرام و ناز (ناز: رفاه و آسایش)

تو را نوز پورا گه رزم نیست (نوز: مخفّف هنوز)

چه سازم كه هنگامۀ بزم نیست

هنوز از لبت شیر بوید همی

دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

تو را پیش شیران پُر كین و درد؟!

استفاده از آرایه‌های تمثیل و كنایه (هنوز از لبت شیر بوید همی) و استعاره (شیران: جنگاوران توران)



زَوِ طهماسپ (ص 334-333)

ابراز جنگجویی رستم به پدرش زال:

چُنین گفت رستم به دستان سام

كه من نیستم مرد آرام و جام

چُنین یال و این چنگهای دراز (یال: گردن؛ چنگ: دست)

نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت كین آید و جنگ سخت

بود یار یزدان و پیروز بخت

ببینی كه در جنگ من چون شوم

چو با بورِ گلرنگ در خون شوم (بور: اسب)

یكی ابر دارم به چنگ‌اندرون

كه همرنگ آبست و بارانْش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پیلان بساود سرش

هرآنگه كه جوشن به بر دركشم

زمانه برآرد سر از تركِشم (تركِش: تیردان)

هرآن باره كو زخم گوپال من (باره: اسب؛ گوپال: گرز)

ببیند بر و بازوی و یال من

نترسد ز عرّاده و منجنیق (عرّاده: ابزار جنگی شبیه منجنیق برای پرتاب سنگ)

نگهبان نباید وُرا جاثِلیق (جاثِلیق: پیشوای ترسایان)

چو من پیش دارم سِنانم به چنگ

ببرّد ز خونِ دل پیل رنگ

یكی باره باید چو پیلی بلند

چنان چون من آرم به خَمّ كمند

كه زور مرا پای دارد به جنگ

شتابش نیاید به روز درنگ

یكی گرز خواهم چو یك لخت كوه ( لخت: تكّه، قطعه)

چو پیش من آیند توران‌گروه (گروه: لشكر)

شكسته كنم من بدو پشت پیل

ز خون رود رانم چو دریای نیل

كه روی زمین را كنم بی‌سپاه

كه خون بارد ابر اندر آوردگاه

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی)، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح و استعاره



زَوِ طهماسپ (ص 335)

اغراق در سنگینی رستم نوجوان:

هر اسپی كه رستم كشیدش به پیش

به پشتش برافشاردی دست خویش

ز نیروی او پشت كردی به خم

نهادی به روی زمین‌ بر شكم



زَوِ طهماسپ (ص 336)

ماجرای انتخاب رخش:

بینداخت رستم كیانی‌كمند

سر ابرش آورد ناگه به بند (ابرش: اسب خالدار، دورنگ)

بیامد چو شیر ژیان مادرش

همی خواست كندن به دندان سرش

بغرّید رستم چو شیر ژیان

از آواز او خیره شد مادیان

بیفتاد و برخاست و برگشت ازوی

به سوی گله تیز بنهاد روی

بیافشارد ران رستم زورمند

برو تنگ‌تر كرد خَمّ كمند

بیازید چنگال گُردان بزور

بیافشارد انگشت بر پشت بور (بور: اسب)

نكرد ایچ پشت از فشردن تَهی

تو گفتی ندارد همی آگهی

به دل گفت كین برنشست منست

كنون كاركردن به دست منست

كِشد جوشن و خود و گوپال من

تن پیلوار و بر و یال من

ز چوپان بپرسید كین اژدها

به چندست و این را كه داند بها

چُنین داد پاسخ كه گر رستمی

برو راست كن روی ایران زمی (زمی: مخفّف زمین)

مرین را بر و بوم ایران بهاست

برین بر تو خواهی جهان كرد راست

استفاده از تشبیهات ملیح و استعاره (اژدها: رخش)



زَوِ طهماسپ (ص 337)

غلو در توصیف انبوهی لشكر ایران:

چُنان شد ز لشكر در و دشت و راغ (راغ: صحرا، دامن كوه)

كه بر سر نیارست پرّید زاغ

تبیره زدندی همی شست جای (تبیره: طبل و دهل، نقاره)

جهان را نه سر بود پیدا نه پای



كی‌قباد (ص 345-346)

اغراق در توصیف مقابلۀ سپاه كی‌قباد با افراسیاب:

بپوشید رستم سلیح نبرد (سلیح: سلاح)

چو پیل ژیان شد كه برخاست گرد

رده بركشیدند ایرانیان (رده: صف)

ببستند خون‌ریختن را میان

...

پس پشتشان زال با كی‌قباد

به یك دست آتش به یك دست باد

به پیش اندرون كاویانی‌درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

چو كشتی شد اَرمیده روی زمین (اَرمیده: آرمیده، پهلوگرفته)

كجا موج خیزد ز دریای چین

سپر در سپر ساخته دشت و راغ

درفشیدن تیغ‌ها چون چراغ (درفشیدن: درخشیدن)

جهان سربه‌سر گشته دریای قار (قار: قیر، سیاه)

برافروخته شمع ازو صدهزار

ز نالیدن بوق و بانگ سپاه

تو گفتی كه خورشید گم كرد راه

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی)، تمثیل، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح و استعاره



كی‌قباد (ص 347)

داستان جنگ‌طلبی رستم نوجوان و حیرت افراسیاب از آن بر و بازو و شهامت:

چو رستم بدید آنكْ قارَن چه كرد

چگونه بود ساز جنگ و نبرد

به پیش پدر شد بپرسید ازوی

كه با من جهان‌پهلوانا بگوی

كه افراسیاب آن بداندیش‌مرد

كجا جای گیرد به روز نبرد؟

چه پوشد؟ كجا برفرازد درفش؟

كه پیداست تابان درفش بنفش

من امروز بند كمرگاه اوی

بگیرم، كِشانش بیارم به‌روی

بدو گفت زال: ای پسر گوش دار

یك امروز با خویشتن هوش دار

كه آن ترك در جنگ نراژدهاست

دَم‌آهنج و در كینه ابر بلاست (دَم‌آهنج: دَم‌آتشین، اژدهادَم)

درفشش سیاهست و خَفتان سیاه (خَفتان: زره)

از آهنْش ساعد وُزآهن كلاه

همه روی آهن گرفته به زر

درفش سیه بسته بر خود بر

ازو خویشتن را نگه دار سخت

كه مردی دِلیرست و پیروزبخت

بدو گفت رستم كه ای پهلوان

تو از من مدار ایچ رنجه روان

جهان‌آفریننده یار منست

دل و تیغ و بازو حصار منست

برانگیخت پس رخش رویینه سُم

برآمد خروشیدن گاودُم (گاودُم: بوق دراز شبیه دُم گاو)

چو افراسیابش به هامون بدید

بماند اندر آن كودك نارسید (نارسید: نابالغ، خردسال)

ز گردان بپرسید كین اژدَها

بدین گونه از بند گشته رها

كدامست؟ كین را ندانم به نام

یكی گفت كین پور دستان سام

نبینی كه با گرز سام آمده‌ست

جوانست و جویای نام آمده‌ست

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: اغراق (بزرگنمایی)، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح و استعاره (اژدها: رستم)



كی‌قباد (ص 348-347)

ماجرای شكست مفتضحانۀ افراسیاب جنگاور از رستم نوجوان و افسوس‌خوردن رستم بر این‌كه در همین مصاف، وقتی فرصت داشته، افراسیاب را ضربه‌فنّی نكرده است:

به پیش سپاه آمد افراسیاب

چو كشتی كه موجش برآرد ز آب

چو رستم وُرا دید بفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

چو تنگ اندرآورد با وی زمین

فروكرد گرز گران را به زین

به بند كمرْش اندر آورد چنگ

جدا كردش از پشت زین پلنگ

همی خواست بردنْش پیش قباد

دهد روز جنگ نخستینْش داد

ز سنگ سپهدار و هنگ سُوار (سنگ: سنگینی، وزن؛ هنگ: نیرو، زور)

نیامد دوال كمر پایدار

گسست و به خاك اندر آمد سرش

سُواران گرفتند گرد اندرش

سپهبد چو از چنگ رستم بجست

بخایید رستم همی پشت دست

چرا گفت نگرفتمش زیر كَش؟ (كَش: بغل)

همی بر كمر ساختم بندوش

استفاده از تشبیهات ملیح و تمثیل (بخایید رستم همی پشت دست)



كی‌قباد (ص 352-349)

شرح شكست مفتضحانۀ افراسیاب از رستم نوجوان از زبان خودش برای پدرش پشنگ:

برفتند تركان ز پیش مغان

كشیدند لشكر سوی دامغان

وُزآنجا به جیحون نهادند روی

خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی (خلیده: آزرده)

شكسته‌سلیح و گسسته‌كمر (‌سلیح: سلاح)

نه بوق و نه كوس و نه پای و نه پر

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و كوتاه چنگ

بدو گفت كای نامبردارشاه

تو را بود ازین كینه‌جُستن گناه

یكی آنكه پیمان‌شكستن ز شاه

بزرگان پیشین ندیدند راه

نه از تخم ایرج زمین پاك شد

نه زهر گزاینده تریاك شد (تریاك: پادزهر، نوشدارو)

یكی كم شود دیگر آید به جای

جهان را نمانند بی‌ كدخدای (نمانند: نگذارند؛ كدخدا: پادشاه، صاحب)

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به كینه یكی نو در اندر گشاد

سُواری پدید آمد از پشت سام

كه دستانْش رستم نهاده‌ست نام

بیامد به‌سان نهنگ دُژَم

كه گفتی زمین را بسوزد به‌دم

همی تاخت اندر فراز و نشیب

همی زد به گرز و به تیغ و ركیب (ركیب: ركاب)

ز گُرزش هوا شد پر از چاك‌چاك

نیرزید جانم به یك مشت خاك

همه لشكر ما به‌هم بردرید

كس اندر جهان این شگفتی ندید

درفش مرا دید بر یك كران

به زین اندر افكند گرز گران

چنان برگرفتم ز زین پلنگ

كه گفتی ندارم به یك پشّه سنگ (سنگ: وزن)

كمربند بگسست و بند قبای

ز چنگش فتادم نگون زیر پای

بدان زور هرگز نباشد هُژَبر (هُژبر: شیر)

دو پایش به خاك اندرون، سر به ابر

سُواران جنگی همه هم‌گروه

كشیدندم از پیش آن لخت كوه

تو دانی كه شاهی، دل و چنگ من

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وی اندر یكی پشّه‌ام

وُزان آفرینش پُراندیشه‌ام

یكی پیلتن دیدم و شیرچنگ

نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ

عِنان را سپرده بدان كَرگ مست (كَرگ: مخفف كرگدن)

همش غار و هم كوه و هم راه پست

همانا كه گوپال، سیصدهزار

زدندی بران تارگ گرز‌دار (تارگ: كلاهخود)

تو گفتی كه از آهنش كرده‌اند

ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند

چه روباه پیشش، چه ببر بیان

چه درّنده‌شیر و چه پیل ژیان

همی تاخت یكسان چو روز شكار

به‌ بازی همی آمدش كارزار

چُنو گر بُدی سام را دستبرد

به تركان نماندی سرافراز گُرد

جز از آشتی‌جُستنش رای نیست

كه با او سپاه تو را پای نیست

زمینی كجا آفریدون گُرد

بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشیده راست

تو را كین پیشین نبایست خواست

تو دانی كه دیدن نه چون آگهی‌است

میان شنیدن همیشه تَهی‌است

تو را جنگ ایران چو بازی نُمود

ز بازی سپه را درازی نمود

نگر تا چه مایه سِتام به‌زر (سِتام: یراق زین، ساز و برگ نفیس اسب)

همان ترگ زرّین و زرّین‌سپر (ترگ: كلاهخود)

همان تازی‌اسپان به زرّین‌لگام

همان تیغ هندی به زرّین‌نیام

ازین بیشتر نامداران گُرد

قباد اندرآمد به‌خواری ببرد

بتر زین همه نام و ننگ شكست

شكستی كه هرگز نشایدْش بست

دگر آن كجا بخت برگشته شد

كه اغریرت پرخرد كشته شد

جوانی بُد و تنگی روزگار

وُزامروز با دی گرفتن شمار

به پیش آمدندم همه سركشان

پس پشت هركس درفشی كشان

بسی یاد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان خوارخوار (خوارخوار: كم‌كم)

كنون از گذشته مكن هیچ یاد

سوی آشتی یاز با كی‌قباد

گرت دیگر آید یكی آرزوی

به گِرد آندر آید سپه چارسوی

به یك دست رستم كه تابنده‌هور

گه رزم با او نتابد به زور

به روی دگر قارَن رزم‌زن

كه چشمش ندیده‌است هرگز شكن (شكن: شكست)

سه‌دیگر چو كَشواد زرّین‌كلاه (كَشواد: پهلوانی ایرانی، پدر گودرز)

كه آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب كاول‌خدای

كه سالار شاهست و زاول‌خدای

سپهدار تركان دو دیده پرآب

شگفتی فرومانده زافراسیاب

استفاده از شگردهای طنزآفرینی: تمثیل، توصیفات بامزه، تشبیهات ملیح، استعاره و اغراق (بزرگنمایی)



كی‌قباد (ص 353-352)

نامۀ سیاستمدارانۀ پشنگ مقهورِ رستم نوجوان به كی‌قباد به درخواست صلح:

یكی نامه بنوشت ارتنگ‌وار (ارتنگ: ارژنگ، كتاب مصوّر مانی)

برو كرده صدگونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشید و ماه

كه او داد بر آفرین دستگاه

وُزو بر روان فریدون درود

كزو دارد این تخم ما تار و پود

گر از تور بر ایرج نیك‌بخت

بد آمد پدید از پی تاج و تخت

برآن بر همی راند باید سخُن

نباید كه پرخاش ماند به بن

گرین كینه از ایرج آمد پدید

منوچهر سرتاسر این كین كشید

برآن هم كه كرد آفریدون نخست

كجا راستی را به بخشش بجست

سزد گر بداریم دل هم برآن

نگردیم از آیین و راه سران

ز خرگاه تا ماورُالنّهر بر (خرگاه: نام ایالتی در توران)

كه جیحون میانجی‌ست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه

نكردی بدین مرز ایرج نگاه

همان بخش ایرج از ایران‌زمین

بداد آفریدون و كرد آفرین

ازآن گر بگردیم و جنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

بود زخم شمشیر و خشم خدای

نیابیم بهره ز هر دو سرای

وُگر همچُنان چون فریدون گُرد

به سِلم و به تور و به ایرج سپرد

ببخشیم و زان پس نجوییم كین

كه چندین بلا خود نیارزد زمین

سر زنده از سال چون برف گشت

ز خون كیان خاك شَنگَرف گشت (شَنگَرف: جوهر سرخ‌رنگ، اكسید جیوه)

سرانجام هم جز به بالای خویش

نیابد كسی بهره از جای خویش

بمانیم با آن رشی پنج خاك (رش: واحدی در طول و تقریباً 30 سانتی‌متر)

سراپای كرباس و جای مغاك (مغاك: گودال، مجازاً قبر)

درِ آزمندی‌است اندوه و رنج

شدن تنگدل در سرای سپنج

مگر رام گردد بدین كی‌قباد

سر مرد بخرد نگردد ز داد

كس از ما نبینند جیحون به خواب

وُزایران نیایند ازین روی آب

مگر با درود و نوید و پیام

دو كشور شود زین سخن شادكام

استفاده از آرایه‌های تشبیه، تمثیل و استعاره



كی‌قباد (ص 354)

اعتراض طنزآمیز رستم به كی‌قباد كه قصد صلح با پشنگ متخاصم دوروی ناقلا را دارد:

بدو گفت رستم كه ای شهریار

مجو آشتی در گه كارزار

نبود آشتی هیچ در خَوردشان

بدین روز گرز من آوردشان

به رستم چُنین گفت پس كی‌قباد

كه چیزی ندیدم نكوتر ز داد



كی‌قباد (ص 355)

نصیحت طنزآمیز كی‌قباد به رستم نوجوان:

ز زاولستان تا به دریای سَند

نبشتیم عهدی تو را بر پرند

تو شو تخت با افسر نیمروز

بدار و همی باش گیتی‌فروز

وزین روی كاول به مهراب ده

سراسر سِنانت به زهر آب ده

كجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست

وُگر چند روی زمین تنگ نیست

فردوسی در اینجا با طعنۀ ظریف و لطیف، خوی زیاده‌خواهی بشر را مورد عنایت قرار داده است!



كی‌قباد (ص 356)

اغراق كی‌قباد در دادخواهی‌اش:

چُنین گفت با ناموربخردان

كه گیتی مرا از كران تا كران

اگر پیل با پشّه كین آورد

همه رخنه در داد و دین آورد



كی‌قباد (ص 358-357)

وصیت حكیمانه طنزآمیز كی‌قبادِ در حال احتضار با پسرش كی‌كاووس:

چو صدسال بگذشت با تاج و تخت

سرانجام تاب اندرآمد به بخت

چو دانست كآمد به نزدیك، مرگ

بپژمرد خواهد همی سبزبرگ

سر ماه كاووس‌كی را بخواند

ز داد و دهش چند با او براند

بدو گفت: ما برنهادیم رخت

تو بگذار تابوت و بردار تخت

چه تختی كه بی آگهی بگذرد

پرستنده او ندارد خرد

چنانم كه گویی ز البرزكوه

كنون آمدم شادمان بی‌ گروه

تو گر دادگر باشی و پاك‌رای

به آیین بپایی به دیگرسرای

وگر آز گیرد سرت را به دام

برآری یكی تیره‌تیغ از نیام

بگفت این و شد زین جهان فراخ

گُزین كرد صندوق بر جای كاخ (صندوق: تابوت)

جهان را چُنین‌ ا‌ست ساز و نهاد

برآرد ز خاك و دهدْشان به باد

استفاده از آرایه‌های: تمثیل، تشخیص و كنایه

فردوسی باز هم در اینجا با طعنه، رفتار بی‌ثبات جهان را یادآوری می‌كند.



پایان دفتر اول



منبع:

شاهنامه، بكوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یكم، بنیاد میراث ایران، نیویورك 1366



محمد حسن صادقی - دفتر طنز حوزه هنری

دسترسی سریع