«تا بدانی كه به چندین هنر آراسته‌اند»

یادداشتی از "علی زراندوز"

1398/07/02
|
08:41
|

شاید خیلی ها هنوز گمان می‌كنند طنزنویس جماعت (اعم از خالق نثر و نظم) ، عده‌ای آدم حساس با روحیه هنری و اهل انزوا هستند كه در خلوتشان سیگار دود می‌كنند و می‌نویسند و آخر سر زیر بار نوشته‌هایشان كه خیلی‌هایش هم فقط به نظر خودشان بامزه بوده، مدفون فسیل می‌شوند و در قطعه هنرمندان می‌آرامند.

البته عده دیگری هم هستند كه تصورشان از طنزنویس یك لطیفه‌گوی قهار و مجلس گرم‌كن چانه گرم است كه در مجالس عمومی با لطیفه‌های خانوادگی و در مجالس مردانه و خصوصی با حكایات مثبت هجده سال، حاضران را بر سر ذوق می‌آورد. اما واقعیت نه آن است و نه این... طنزنویس‌هایی كه به صورت حرفه‌ای این كار را ادامه دادند و نامشان را در تاریخ طنز ماندگار كردند، آدمهای عجیبی بودند. انسان‌های چند وجهی و پیچیده كه طنزنویسی تنها بخش كوچك و مورد توجه از كوه یخ زندگی‌شان بوده. حداقل طنزنویس‌های مطرحی كه من شناختم این گونه بودند. مردان بزرگی كه در نهایت، تضادهای هستی برای آنها چاره‌ای جز نگاه طنزآمیز به جهان باقی نگذاشت. البته طنز، هرگز راه حل نهایی و مشكل گشای جادویی نبوده بلكه این افراد به تجریه دریافتند كه سوال‌های درست هستی، سوال‌هایی هستند به شدت طنز آمیز!

اجازه بدهید از گل آقا یا همان كیومرث صابری فومنی شروع كنم. مردی كه معلم بود، طعم فقر و یتیمی را چشید، در بحبوحه انقلاب با انقلابیون رده بالا همراه شد و در سالهای آغازین پس از انقلاب از جمله مدیران رده بالای نظام بود. اما همه این‌ها را رها كرد و در دهه پایان عمرش دوباره برگشت سر خانه اول و تمام سرمایه مالی و معنوی و سیاسی‌اش را گذاشت به پای نشریه گل آقا ... منظور از خانه اول روزهایی است كه در نوجوانی و آغاز جوانی در نشریه توفیق طنز می‌نوشت و به قول خودش دستیار سردبیر بود. همین بیوگرافی مختصر، طنز كمی دارد؟

منوچهر احترامی چطور؟ طنز نویس باسوادی كه قلم نثر و شعرش به یك اندازه قوت داشت. او هم در ابتدای جوانی خاك تحریریه توفیق را خورد و سرب چاپخانه توفقیق را در ریه فرو برد ... احترامی پس از انقلاب سال‌ها از طنز و نوشتن و سرودن برید ... كارمند مركز آمار ایران بود و تا زمان همكاری با گل آقا در دهه 70 تنها به نوشتن برای كودكان اكتفا می‌كرد. دقیقا به خاطر ندارم از او سوالی پرسیدم یا خودش بی مقدمه برایم گفت كه : «فكر نكن من از اول همین طوری شلخته و راحت لباس می‌پوشیدم ... (راست می‌گفت، همیشه یك پیراهن و شلوار ساده و راحت می‌پوشید. آستین‌ها را تا می‌زد. كمربندش، از آن كمربندهای قدیمی بود كه زبانه نداشت و سگكش به سمت بالا باز و بسته می‌شد و كمربند را محكم نگه می‌داشت. كیفش هم این قدر خمیده و پر از كاغذ بود كه همیشه می‌ترسیدی الان است كه یا دسته‌اش پاره شود یا درش باز شود! كفشش هم هیچ وقت بند نداشت...) تا میانسالی معتقد بودم مرد باید خیلی سانتی مانتال و اتوكشیده باشه ... خیلی پر زرق و برق لباس می‌پوشیدم. تا این كه یه روز قلبم درد گرفت. رفتم دكتر... دكتر كه می‌خواست معاینه‌ام كنه، گفت : لباس هاتو در بیار. یه ربع طول كشید تا بند كفش‌هام رو باز كنم و كراوات و دكمه سر دست‌ها و جلیقه و پیراهن و این‌ها را در بیارم ... وقتی معاینه‌ام تموم شد با خودم عهد كردم دیگه اون طوری نچرخم ... تازه فهمیدم چقدر همه این ها كشكیه. » منوچهر احترامی هم در دهه آخر عمرش به جز طنزنویسی و البته پرستاری از مادر، كاری نكرد . او هم دوباره برگشت سر خانه اولش!

یك بار عمران صلاحی برایم تعریف كرد در توفیق نویسنده‌ای بود كه خیلی خوب می‌نوشت و برادران توفیق دوست داشتند مرتب از او در مجله كار چاپ كنند اما طنزنویس مورد نظر كه اسمش را فراموش كردم، گریز پا بود. راننده ماشین سنگین بود و در تحریریه توفیق بند نمی‌شد . دو – سه روزی می‌آمد و می‌نوشت و بعد با كامیونش سر می‌گذاشت به بیابان و چند هفته دیگر باز سر و كله‌اش پیدا میشد. یك روز كه پس از مدتی غیبت آمده بود دفتر توفیق، یكی از برادران توفیق صدایش می‌كند كه بیا برایت یك میز كار جدید درست كردیم. ببین چطوره؟ طرف می‌رود پشت میز می‌نشیند و می‌بیند روی میز، یك غربیلك فرمان كامیون گذاشته‌اند و زیر میز هم پدال گاز و ترمز و كلاچ كامیون است... یكی از توفیقی‌ها می‌گوید: این طوری هر وقت خیال بیابون به سرت زد با همین‌ها یه كم قام قام، بیب بیب، كن و دوباره بنویس!

سهل‌گیری امور، كار ساده‌ای نیست ... سال‌ها ریاضت و كف نفس می‌خواهد كه عمران صلاحی داشت ... البته فكر كنم از همان بدو تولد! آبدارچی موسسه گل‌آقا مدتی جوانكی بود كه ارادت عجیبی به استاد صلاحی داشت. هر وقت استاد صلاحی از آنجا رد می‌شد؛ تا برگردد، یك لیوان چای پررنگ با قندان برای استاد آماده كرده بود. صلاحی عزیز هم هنگام برگشت می‌نشست و چای را می‌نوشید و با ما جوان‌ها ( كه پاتوق‌مان برای چایی و سیگار بیشتر حول و حوش آبدارخانه بود) و آبدارچی جوان هم‌كلام می‌شد. آبدارچی جوان خوش زبان بود و كم سواد. شاید ابتدایی را هم نتوانسته بود تمام كند. اما این قدر می‌فهمید كه بداند عمران صلاحی از مفاخر مملكت و ترك زبانان است. در حضور استاد صلاحی به ما می‌گفت: از استاد یاد بگیرید ... در اوج قدرت این طور انسانه!

ما خوشحال بودیم كه مردی عامی، اوج قدرت بودن را رییس فلان دستگاه و وزیر فلان وزارتخانه بودن نمی‌داند و درك می‌كند مردی كه در قله ادبیات ایستاده در اوج قدرت است. تا روزی كه آبدارچی جوان مرخصی بود و ما همچنان در آبداخانه می‌پلكیدیم. استاد صلاحی آمد و از جلوی آبدارخانه رد شد. ما هم برای این كه عادت استاد ترك نشود، یك لیوان چایی ریختیم و آماده گذاشتیم روی میز آبدارخانه. صلاحی كه برگشت و لیوان چای را دید، گفت: مرسی ... من اصلا اهل چایی نیستم! گفتم: ولی شما كه هر روز چند تا لیوان از چایی آبدارچی را ... با لبخند گفت: آخه روم نمیشه بهش بگم چایی دوست ندارم ... گناه داره!

آبدارچی درست می‌گفت، استاد در اوج قدرت انسان بود! امروز كه به بخشی از سرگذشت این مردان نگاه می‌كنم، احساس می‌كنم آنها انسان‌های بزرگی بودند كه اگر به راه طنز كشیده نمی‌شدند، هر كدام شبلی، ابراهیم خواص، بایزید بسطامی ، شیخ ابوعلی دقاق و ابوسعید ابوالخیر زمان بودند! حال حكایتی بخوانید از بشر حافی به نقل از تذكره الولیاء:

(بشر حافی را ) گفتند: چرا سلطان را وعظ نكنی كه ظلم بر ما می‌رود؟

گفت: خدای را از آن بزرگ‌تر دانم كه من او را پیش كسی یاد كنم كه او را داند. تا بدان چه رسد كه او را نداند!



علی زراندوز - دفتر طنز حوزه هنری

دسترسی سریع