روزی روزگاری در ناكجاآباد
نویسنده: سبحان ملك محمدی
روزی روزگاری در ناكجاآباد، شخصی به دنبال اجاره سقفی بود (چون خرید سقف و سرپناه در هیچ كجای دنیا آنقدر راحت نبوده و صاحب قلم نیز به دنبال نگاشتن داستان تخیلی نیست.) تا زیر آن، روزگار بگذراند.
وی كه شخصیت اصلی داستان بود، به املاكی مراجعه نمود و دربارهی استطاعت مالی خود زبان چرخاند.
املاكی كه شخصیت دوم داستان بود به او گفت: با این استطاعت كه تو داری، میتوان لَختی زیر سایهی درختی در جنوب شهر، آسود. اگر سه مقدار به آن بیفزایی، میتوان فایلی مناسب در میانهی شهر با اسطبل و خزانه(انبار) و آسانسور برایت یافت.
شخصیت اول گفت: ای جان به قربانت! ندارم. بی چیزم. سه مقدار را از كجا توانم یافت؟
املاكی با لحنی آرام گفت: البته این را میتوان در نشست، مطرح نمود و به نتیجه رسید. اما اگر بخواهی به خودت دردسر ندهی، با اضافه كردن دو مقدار به استطاعت خود، میتوان یك واحد سرایداری در میانه شهر كه خزانه(انبار) هم دارد، برایت یافت تا در آن بیاسایی. تنها باید هر هفته یك بار، ساختمان را نظافت كنی و پس از آن جارو را به دیوار اسطبل تكیه دهی.
شخصیت اول داستان گفت: ای جان به قربانت! ندارم. بی چیزم. دو مقدار را از كجا توانم یافت؟
املاكی دستی به ریش پروفسوری خود كشید و گفت: البته این را میتوان در نشست، بررسی و حل كرد اما اگر نخواهی خودت را دردسر بدهی با اضافه كردن یك مقدار دیگر به استطاعت خود، میتوانم فایل مناسبی در خزانه، زیر همكف با توالت مُشاع در حیاط به تو معرفی نمایم. البته صاحبخانه كه در واحد بالایی سكونت دارد، هر بار مَوال رفتنش قدری طول میكشد و بعد از آن نیز قدری از مَوال بوی نامطبوع تلخكی به مشام میرسد اما آن را میتوان در نشست، حل كرد.
شخصیت اول گریه كرد و گفت: بابا بیشعور! من میگم ندارم. تو یا نمیدونی استطاعت چیه، یا نمیدونی فایل مناسب كدومه.
املاكی گفت پس من زنگ میزنم به صاحبخانه و نشست را هماهنگ میكنم.
شخصیت سوم داستان كه صاحب خانه بود از در املاكی وارد شد و گفت: چون قالب، داستان كوتاه است نمیتوانستم صبر كنم تا املاكی تماس بگیرد. ضمناً من شخصیت سوم نیستم. من نقش مكمل مرد هستم. سپس بدون اجازه املاكی روی صندلی نشست.
املاكی، نگاهی به خودش انداخت. نگاهی به سر تا پای صاحب خانه انداخت، دستی به ریش پروفسوریاش كشید و گفت: باشد. مكمل مرد برای تو باشد. برخیز و مخور غم جهان گذران!
صاحب خانه بلند شد.
بعد املاكی در ادامه گفت: بنشین و دمی به شادمانی گذران!
صاحب خانه با تعجب دوباره نشست و گفت: مبلغ من همان استطاعت این مرد به اضافه یك مقدار دیگر است و از آن كوتاه نمیآیم.
شخصیت اول داستان فریاد زد: من ندارم. آخر این قیمتها را از كجایتان درمیآورید؟
صاحب خانه، كیف سامسونت قدیمیاش را نشان داد و گفت: روزی به مكانی رفتم كه صاحبخانهها قیمت مِلكشان را از آنجا میآورند و از آن مكان فُتوگرافی(عكس) تهیه نمودم كه اكنون در این كیف است. سپس كیف را به طرف شخصیت اول گرفت و باز كرد.
در كیف سامسونت او تصویری بود كه در آن، نقش مكمل مرد در كنار مزاری بود و بالای آن نوشته بود: «سر قبر پدرم.»
بالا رفتیم قبیح بود. قصهی ما صحیح بود. پایین اومدیم جعل بود. نویسنده مستحق نعل بود.
در منابع دیگر آمده است كه این، پایان كار نبود و؛
شخصیت اول با ضربتی میز را برگرداند و فریاد كشید: مگر شهر هرت است؟ یعنی دولت، هیچ كاری به شما ندارد كه هر سال به اجاره ها اضافه میكنید و پدر ما را درمیآورید؟
املاكی با عصبانیت گفت: این چه حرفی است؟ بعد از مدتها ما املاكیها شدیم شخصیت یك داستان، بعد تو میخواهی با شانتاژ و هوچیگری، مسئله را سیاسی كنی و پای ممیزی را وسط بكشی؟ این مبلغ كه روی اجاره رفته همان مصوب دولت گرامی است و نه چیز دیگر
تازه برو خدا را شكر كن كه طرح مالیات بر خانههای خالی دارد اجرا میشود. مسكن ملی هم كه دارد ساخته میشود و در انتهای چهار سال قرار است چهار میلیون سرپناه ساخته شود. وگرنه باید بیش از اینها به مبلغ اجاره اضافه مینمودی.
شخصیت اول گفت: آقا من آنقدر بیچیزم كه در داستانی كه شخصیت اول هستم، نام و نشان هم ندارم. بعد تو میگویی خدا را شكر كنم و این مبلغ هنگفت را بپردازم؟ ما كه در پایتخت ناكجاآباد، هنوز مسكن ملی ندیدهایم. هر سال سرپناهمان كوچكتر و از مركز پایتخت دورتر میشود. افزایش حقوقها هم كه هیچ سالی به اندازه تورم نیست. پس ما چطور این هزینهها را بپردازیم…؟
صاحبخانه كه تا اینجا مردی منطقی نشان داده بود، كم كم احوالاتش تغییر كرد. قوز كرد. كمی پس كله خود را خواراند و گفت: داداژ! این دیگه تو حوژهی كاری وژارت مشكن نیشت. همونطور كه میدونی این داشتان درمورد مِلك و املاكه. اینی كه شوما فرمایش فرمودید به وژارت كار و رفاه اژتماعی مربوطه.
شخصیت اول داستان كه دید حرف صاحبخانه منطقی است، كلید واحد را به صاحبخانه تحویل داد تا برود خانه را به املاكی نشان داده و اگر خوشش آمد، بیایند برای قرارداد.
املاكی از جای برخواست، خدا را شكر كرد كه امسال هم به راحتی مستأجر خوب پیدا كرده كه با بوی نامطبوع موالش كنار بیاید.
صاحبخانه نیز دستی به ریش پروفسوری املاكی كشید و شماره كارت نویسنده را داد تا طرفین پس از پسندیدن سرپناه، كمیسیون را بپردازند.
بالا رفتیم باد بود، قیمتها زیاد بود
پایین اومدیم دود بود، محلهمون كبود بود
برگرفته از سایت دفتر طنز حوزه هنری