انتخابات شورای دانش آموزی

انتخابات شورای دانش آموزی

1402/12/11
|
23:34
|

نویسنده: علی بهاری

با بچه‌ها نشسته بودیم تو حیاط و داشتیم تخمه می‌شكستیم كه ناظم میكروفون رو برداشت و توش فوت كرد تا مطمئن بشه صداش به ما می‌رسه.

وقتی مطمئن شد دوباره فوت كرد و بعد سرفه كرد و آخرش هم گلوشو صاف كرد! با فریاد گفت: «بچه‌ها گوش كنید! بچه‌ها گوش كنید! حیوون با تو ام ها! قراره انتخابات شورای دانش آموزی برگزار بشه و شما اوسكل‌هام متاسفانه حق رای دارید.

هر كی می‌خواد نامزد بشه بیاد دفتر اسم بنویسه. به هم ور نیست كه هر كس و ناكسی بتونه بیاد و رای بیاره. من، آقای مدیر و مربی پرورشی باید صلاحیت‌تون رو تایید كنیم.»

تا حرف‌هاش تموم شد رفتم جلوش و گفتم: «آمده‌ام تا شورا به دست نااهلان نیفتد»

پس كله‌اش رو خاروند، نفس عمیقی كشید و جواب داد: «جوگیری‌ها! بیا دفتر واسه مصاحبه».

با اعتماد به نفس كامل گفتم: «آماده‌ام» و رفتم تو. مربی پرورشی و مدیر هم اومدن.

مدیر یه مرد شصت‌ساله با شكم بزرگ و موهای سفید بود. مربی پرورشی یه مرد پنجاه و چهار ساله با شكم بزرگ و موهای جو گندمی. نشستند پشت میز بزرگ چوبی قهوه‌ای و من هم این طرف روی یه صندلی آهنی. از همین‌ها كه كنكورهای دهه شصت رو روش برگزار می‌كردند.

اولین سوال رو مربی پرورشی پرسید: «اسم پدر حضرت ابراهیم چی بود؟» نفس عمیقی كشیدم و با اعتماد به نفس گفتم: «ابو ابراهیم» ناظم نزدیك بود منفجر بشه.

دو لبش رو سفت روی هم گذاشت تا خندش نپاشه بیرون. مربی پرورشی و مدیر یكم اخم كردن. مدیر با همون حالت اخمو گفت: «سوال بعدی رو با دقت جواب بده. چرا پرنده‌ها تخم می‌ذارن ولی حامله نمی‌شن؟»

سرم رو انداختم پایین و گفتم: «روم نمیشه جواب بدم.» مدیر لبخند پدرانه‌ای زد و گفت: «آفرین به نجابتت. ولی خجالت نكش. چرا پرنده‌ها حامله نمیشن؟» گفتم: «چون افتادگی رحم دارن!» این رو كه گفتم مدیر داد زد «برو بیرون نبینمت!».

از دفتر مدیر كه پرت شدم بیرون دیگه از چیزی خبر نداشتم. نمی‌دونستم صلاحیتم تایید میشه یا رد. دو روز بعد نتایج تایید صلاحیت‌ها اومد. اسم من تو لیست نبود.

مگه میشه؟ چطور ممكنه انتخابات بدون اصلح برگزار بشه؟ ظهر كه تعطیل شدیم یه راست رفتم خونه. قضیه رو به بابا گفتم. عصبانی شد، گوشی تلفن رو برداشت و شماره مدیر رو گرفت.

بعد از سلام و علیك و احوال‌پرسی گفت: «حاجی معلوم نیست دیگه بتونم مثل سابق تو انجمن اولیاء كمك واسه مدرسه جور كنم. امری نیست؟ یا علی مدد»

فرداش دیدم لیست عوض شده. تایید شده بودم. سرلیست! قرار بود انتخابات سه‌شنبه برگزار بشه و الان پنج‌شنبه بود. من چند روز وقت داشتم تبلیغ كنم. پس همه فكر و ذكرم رو گذاشتم واسه مهم‌ترین عامل رای‌آوری یعنی رقیب‌هراسی.

مهم‌ترین رقیبم، جواد بود. پسر شیخ علی، امام جماعت مدرسه. لاغر قد كوتاهی كه موهاش رو همیشه به راست شونه و یه فرق از بغل هم وا می‌كرد. از اون بچه‌مثبت‌ها كه به ظاهر بزرگ‌ترین خلافشون مرتب كردن موهاشون جلوی مدرسه دخترونه بود! خوبی جواد این بود كه هیچ برنامه‌ای نداشت و فقط اومده بود از آبروی باباش و خوش‌نامی خودش رای جمع كنه.

مدیر گفته بود هر نامزد بیاد سر صف و پنج دقیقه از برنامه‌هاش واسه بچه‌ها بگه. البته این فرصت در اختیار همه نبود. فقط در اختیار نامزدهای شاخص شورای دانش آموزی كه شانس رای‌آوری داشتند! یعنی من و جواد. قرار بود اول جواد صحبت كنه و روز بعدش هم من. بچه‌ها متوجه دو قطبی بین من و اون شده بودند.

باباش هم سر نماز جماعت جوری ویژگی‌های اصلح رو گفت كه اگه به صراحت می‌گفت به پسر من رای بدید بچه‌ها كمتر متوجه منظورش می‌شدند!

همه منتظر بودیم تا جواد صحبتش رو شروع كنه. میكروفون رو گرفت. بسم الله گفت و فریاد زد: «تا كی بناست این وضعیت شورای دانش آموزی باشه؟ هر كی میاد به شورای قبلی بد و بیراه میگه، یه سری حرف‌های قشنگ می‌زنه و میره. من اومدم واسه تغییر.

تغییر به نفع بچه‌ها» دانش‌آموزها واسش سوت كشیدند. دست می‌زدند: «جواد چقدر تو مردی، ما رو دیوونه كردی.»

فكر نمی‌كردم این قدر فن بیان خوبی داشته باشه. تمرین كرده بود. سریع به بچه‌ها اشاره كردم و اون‌ها هم شروع كردن به شعار: «مرگ بر دروغ‌گو» فضا متشنج شده بود. نزدیك بود دعوا بشه كه ناظم میكروفون رو از دستش گرفت و داد زد: «زهرمار! حالا یه شاسگولی رای میاره دیگه. دعوا نداره كه» حیاط آروم شد.

جواد میكروفون رو گرفت و دوباره شروع كرد: «آمده‌ام تا عزت به دانش‌آموزان برگردد. آمده‌ام تا ناظمی بی‌نام و نشان به دانش‌آموزان امر و نهی نكند» ناظم كه بغلش وایساده بود همون لحظه یه پس‌كله‌ای محكم بهش زد، میكروفون رو ازش گرفت و با گفتن جمله «برو گمشو سر جات تو صف» میتینگ تموم شد.

جواد با سرافكندگی رفت تو صف. ناظم به طرف دفتر رفت و معاون پرورشی اومد بغل من. خواهر جواد، تو دبیرستان دخترونه سر خیابون درس می‌خوند. بچه‌ها دیده بودند با حجاب نامناسب میره و میاد، ازش فیلم گرفته بودند و همین خوراك تبلیغاتی من واسه رقیب‌هراسی شده بود. میكروفون رو گرفتم.

بسم الله گفتم و شروع كردم: «آمده‌ام تا از قدرت گرفتن مشتی ریاكار جلوگیری كنم. آمده‌ام اعتبار ائمه جماعات محفوظ بماند و خرج صندلی بی‌ارزش پسرانشان نشود. شورایی كه تنها دستاوردش كاسه‌لیسی مدیر است.» معاون پرورشی لبخند زد. گوشی‌ام رو از جیبم درآوردم كه فیلم بدحجابی خواهر جواد رو نشون بدم.

فیلم رو پلی كردم، به صورت افقی سمت بچه‌ها گرفتم و میكروفون رو گذاشتم نزدیك اسپیكر موبایل. دور و بری‌های جواد وقتی حواسم نبود فیلم رو از تو گوشیم رو پاك كرده بودند و به جاش اوپنهایمر زبان اصلی ریخته بودند. همون لحظه هم یكی از صحنه‌های حساس و جذابش پخش شد. بچه‌ها زدند زیر خنده و جلسه بهم خورد. گوشی رو گذاشتم توی جیبم.

معاون پرورشی میكروفون رو خاموش كرد، من رو كشید كنار و بهم گفت: «حسن! این چیه؟» گفتم: «اوپنهایمره. علیه منتقدان دولت امریكاست.»

گفت: «از كجا زبان اصلی گرفتی؟» گفتم: «یه كانال تلگرامی ه.» گفت: «حتما واسم بفرست. تو جنگ فرهنگی باید بدونم دشمن كجا رو هدف گرفته كه توپخونه‌ام رو تنظیم كنم»

گفت: «دیگه چی داری؟» گفتم: «اسپارتاكوس هم دارم.» گفت: «اون درباره چیه؟» گفتم: «اون خانواده رو هدف گرفته». گفت: «اون هم بفرست» سخنرانی من با اون افتضاح به هم خورد.

داشتم برمی‌گشتم سر صف كه طرفدارهای جواد شروع كردن به شعار دادن: «سبزی‌پلو تو قایق، مرگ بر منافق». بچه‌ها رو دعوت به آرامش كردم تا درگیری پا نگیره. آروم سر جام وایسادم و بعد از چند دقیقه بدون این كه اتفاق خاصی بیفته رفتیم سر كلاس.

با حواشی‌ كه پیش اومد مدیر تصمیم گرفت انتخابات رو زودتر از موعد یعنی در روز دوشنبه برگزار كنه. بنا شد كمیته‌ای تشكیل بشه برای صیانت از آراء. سال قبل پچ‌پچ‌هایی بین بچه‌ها شده بود كه مدیر تو صندوق‌ها دست برده.

ایشون هم واسه این كه این لكه ننگ رو از پیشونیش پاك كنه صیانت از برگه‌های رای رو به خود بچه‌ها سپرد. من و جواد مسئول كمیته صیانت شدیم و قرار شد سر صندوق حضور داشته باشیم. بالاخره انتخابات شروع شد. از یك ساعت قبل از شروع رای‌گیری، تبلیغات ممنوع شده بود.

بابای جواد همیشه بیست دقیقه بعد از اذان ظهر می‌اومد، اون روز صبح اومده بود و دم صندوق با بچه‌ها حرف می‌زد و دعوت‌شون می‌كرد به پسرش رای بدن!

رای‌گیری یك ساعته انجام شد و بچه‌ها رفتند سر كلاس. من و جواد و چند تای دیگه موندیم كه رای‌ها رو بشمریم. مدرسه كلا 150 تا دانش‌آموز داشت ولی 256 تا برگه رای توی صندوق بود. 126 نفر به خانواده مدیر، ناظم و مربی پرورشی فحش ركیك داده بودن كه می‌شد آرای باطله.

130 رای تا باقی مونده بود و هر كس حق داشت به پنج نفر رای بده. اون سه نفر مهم نبودند و همه می‌دونستن قدرت اصلی دست من و جواده.

زیرچشمی حواسم به جواد بود. داشت واسه خودش الكی ضربدر می‌زد و رای‌هاش رو بالا می‌برد. خدا رو شكر اون حواسش به من نبود! چون من هم همین كار رو می‌كردم. بالاخره شمارش آراء تموم شد.

از مجموع 130 رای شمرده شده، من 145 و جواد 137 رای آورده‌ بودیم. یاد 88 افتادم! مشخص بود آراء دستكاری شده. بعد شمردن رای‌ها با جواد دست به یقه شدیم و همدیگه رو به تقلب متهم كردیم.

وسط دعوا مدیر اومد تو اتاق تا ببینه نتیجه مشاركت حداكثری چی بوده. وقتی دید مثل سگ و گربه به جون هم افتادیم اول جدامون كرد و بعد دو تا پس كله‌ای بهمون زد.

آمار رو كه شنید صورتش سرخ شد. استكان رو از روی میز برداشت و كوبید تو دیوار و گفت: «خاك تو سر همه‌تون. شما لیاقت انتخابات ندارید. اعضای شورا رو خودم انتخاب می‌كنم» این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.

نیم ساعت بعد، اسم اعضای شورای دانش آموزی، روی تابلوی مدرسه بود. بدون من و جواد. دیگه هیچ وقت صلاحیتم واسه شورای دانش آموزی‌ تایید نشد.

منبع سایت دفنر طنز حوزه هنری

دسترسی سریع