كتاب جداداد نوشتهٔ حمیدرضا رضوانی اول در نشر ارسس به چاپ رسیده است. این كتاب داستانی خندهدار را روایت میكند.
درباره كتاب جداداد
این یك كتاب طنز موقعیت و كلامی است كه با خواندنش امكان ندارد به خنده نیفتید. حتی شاید گاهی مجبور باشید كتاب را رها كرده و دقایقی روی زمین پهن شده و قهقهه بزنید كه هدف كتاب نیز همین بوده است.
شما اگر بخندید، اگر شاد باشید، گردش خونتان سریعتر میشود و بهتر فكر میكنید، بهتر تصمیم میگیرید و دیگران را نیز در شادی خود شریك خواهید كرد. این كتاب را به همه توصیه میكنیم.
هم آدمهای جدی و هم آدمهای شوخ طبع و خنده رو. هم آنان كه دنبال فلسفه و منطق و سیاست و مسائل جدی هستند و هم به كسانی كه میخواهند زندگی خود را به خوشی بگذرانند. ما هم نیاز داریم مقداری از زندگی خشك و تكراری فاصله گرفته و بخندیم.
این كتاب را به علاقهمندان به داستانهایی با روایت طنزگونه پیشنهاد میكنیم.
كتاب طنز جداداد اثر حمیدرضا رضوانی اول
بخشی از كتاب جداداد
ناگهان زمزمهای در میان مشتریها پیچید كه فوتبالیست معروف به فروشگاه آمده. هیاهویی به پا شد، البته صدای هیا از صدای هو بیشتر به گوش میرسید! البته نه حیا كن رها كن! چون اون با ه دو چشم هست! همگی دور جداداد حلقه زدند و فلاش دوربینها پشت سر هم چشمان او را روشن میكرد. جداداد با خوشحالی بالای پیشخوان فروشگاه پرید و فریاد كشید:
– دوستان عزیز، من جداداد وزیری هستم. ببینید دیگه بحث یك نقطه نیست كه اشتباه تایپی باشه یا نتونید بخونید! اینم شناسنامهام.
و سپس شناسنامهی جدیدش را باز كرد و به سمت جمعیت گرفت. همه شروع به گرفتن عكس و فیلم كردند. جداداد هم خوشحال از شرایطی كه پیش میرفت با خوشحالی و خنده فریاد میكشید:
– عكس بگیرید، فیلمبرداری كنید و به تمام دنیا بگید كه من كی هستم؟
چند نفر در شناسنامهی جداداد خیره شدند و فریاد كشیدند:
– راست میگه، این همون فوتبالیست معروفه كه گل صعود ایران رو به جام جهانی زد. خودشه.
و ناگهان با این خبر تعداد فلاش دوربینها بیشتر شد. جداداد كه حالا از شور و هیجانش كاسته شده بود كمرش را صاف كرد و در شناسنامهاش خیره شد و چند بار آن را جلو و عقب برد و با خودش تكرار كرد:
– جداداد عریضی!
تمام دنیا روی سرش خراب شد، چشمانش داشت از حدقه در میآمد و نمیتوانست باور كند كه چه اتفاقی افتاده. یاد آن روزی افتاد كه به ادارهی ثبت احوال رفته بود.
یاد آن مرد طاس افتاد و چهرهی او را میدید كه با انگشت در میان حاضرین او را نشان میدهد و با صدای بلند قهقه میزند، اما مگر میشد؟ خاطرات، آهسته از برابرش میگذشتند و حركت جمعیتی كه برابرش بالا و پایین میپریدند و او را تشویق میكردند را آهسته میدید، مانند فوتبالیستی كه زمان برایش به آرامی حركت كند و فریاد تماشاچیان در استادیوم را نشنود و تنها صحنههایی آهسته و آرام از فریاد و شادی آنها را بشنود.
یاد رانندهی تاكسی افتاد كه نام او را در راهپلههای ادارهی ثبت فریاد میكشید و بالا میآمد. استرس سراسر وجود جداداد را فرا گرفته بود و در خاطرش صفحهی كاغذی كه در برابرش قرار گرفته بود را به یاد آورد كه دارد نام خانوادگی جدیدش را روی آن مینویسد.
در یك لحظه چشمانش گشاد شد چرا كه به خاطر آورد كه در اثر استرس و عجلهی زیاد به جای وزیری نوشته عریضی!