نوشته : سعید رحماننیا
انتشارات: قطره
موضوع: مشتمل بر داستانهای كوتاه فارسی و با موضوع طنز اجتماعی است. عنوان داستانها عبارتند از: خواستگاری آسان؛ قهرمان؛ بیماری؛ باغوحش؛ بچّة تهران؛ جامعهشناسی و روان پزشك یا اقتصاددان ؟ و مسافرت.
خلاصة داستان «خواستگاری آسان» ماجرای جوانی هیجده ساله به نام «سعید» است كه به فكر ازدواج میافتد. او راههای مختلفی را از طریق دوست پدرش «آقای توكلی» دریافت كرده، امّا تمامی راهها با جواب منفی دختران ایرانی مواجه میشود. «سعید» به دانشگاه رفته و دوستی همدرد به نام «فریبرز» پیدا میكند. «سعید» و «فریبرز» به جستوجوی همسر هستند، امّا هر بار ناامیدتر میشوند، تا اینكه به پیشنهاد آقای «توكلی»، وارد كار و تجارت با مهندسان چینی شده و با همكاران خانم چینی كه بسیار كمتوقع هستند، ازدواج میكنند.
در پشت جلد آن آمده است:
آنقدر فكر كردن به واقعیات زندگی روزمرهی فردی و اجتماعی ما جالب است كه گاهی اوقات آدم خودبهخود به خنده میافتد. باور كنید چیزهایی را كه با فكر كردن در احوال جامعه نوشتهام آنقدر جالب هستند كه هر آدمی را به خنده وا دارد. باور نمیكنید! كتاب را بخوانید و به احوال خودتان و ـ گاهی هم كسانی مثل ما ـ فكر كنید! اما همه را با هم نخوانید كه از شدت خنده كارتان به بیمارستان نیفتد! در عین حال زیاد هم به واقعیات جامعه فكر نكنید، چون ممكن است از خنده رودهبر شوید!
بخشی از متن كتاب:
در عنفوان جوانی بودم ـ تازه هجده ساله شده بودم و به قول معروف بالغ شده بودم. حال و هوای دیگری در سر داشتم. شور و هیجان جوانی. دلم می خواست عاشق كسی بشوم. دلم می خواست یك همسر پیدا می كردم. دلم می خواست با یكی درددل كنم، ولی راهش را بلد نبودم. پیش یكی از دوستان پدرم كه سن وسالی ازش گذشته بود رفتم و رازم را گفتم. ولی او گفت: این چه حرفی است كه می زنی؟ درست را ادامه بده و بعداً كه سر یك شغل آبرومند رفتی برو خواستگاری یك دخترخانم نجیب و با او ازدواج كن. گفتم حالا كو تا آن روز من الان دلم می خواهد ازدواج كنم. خلاصه از ما اصرار بود و از او انكار و پند و نصیحت. آخر سر گفت: برو در یك دبیرستان دخترانه و آن جا یك همسر انتخاب كن. خود دانی! چند روزی نزدیك یك دبیرستان دخترانه كشیك دادم و یك دختر زیبا را انتخاب كردم. او را تعقیب كردم و توی یك كوچه ی خلوت كه رسید به او گفتم: ببخشید مزاحم تان می شوم. من چند روز است شما را زیر نظر دارم، و می خواهم با شما بیش تر آشنا شوم. دختر خنده ای كرد و گفت: برو بابا دهنت بوی شیر می دهد. برو وقتی بزرگ تر شدی بیا.