اشعار طنز حاج حسن شعبانی متخلص به بانی در كتاب خلواره در 96 صفحه توسط انتشارات شوكا در سال 1387 در 1000 نسخه منتشر شده است.
حاج حسن شعبانی متولد 1313 می گوید : از 15 یا 16 سالگی بود كه سرودن شعر را با اشعار محلی آغاز كردم، البته نه به شكل حرفهای. نخستین سرودهام هم دوبیتی بود. اما در سن 20 سالگی و پس از یك ناكامی در زندگی به شكل جدی شعر گفتن را شروع كردم و به قول معروف شاعر شدم. سرآغاز اشعارم هم یك غزل عاشقانه زیبا با عنوان «مست و پیمانه» بود. شعری زیبا كه آن را بسیار دوست داشته و دارم. البته قریحه شاعری من تنها به دلیل ناكامی در زندگی یا از سر تمرین نبود. بلكه یك نعمت خدادادی و ذاتی بود كه از پدر به ارث برده بودم.
به خوبی به یاد دارم كه او هم گاهی، اشعاری میسرود، اما هیچگاه مكتوب نكرد.» حاج حسن كه تخلص بانی را یدك میكشد درباره آثارش میگوید: «اكنون من 2 كتاب شعر با عنوان خلواره در قالب طنز و پیرانه سر در قالب غزل و رباعی دارم. مجموعهای را هم در دست گردآوری دارم كه به زودی به چاپ خواهم رساند.»
شاعر هنرمند و شوخطبع ورد آورد لابهلای صحبتهایش خاطرهای طنزآمیز نیز تعریف میكند كه خواندن آن خالی از لطف نیست: «من به همراه همسرم در یكی از انجمنهای ادبی حضور یافتم و در آنجا یكی از سرودههایم را برای جمع خواندم. در این شعر از واژه مینا استفاده كرده بودم. در انتهای برنامه، متوجه شدم كه همسرم ناراحت است. از او علت ناراحتیاش را جویا شدم، اما جوابی دریافت نكردم. در طول مسیر برگشت به خانه هم، همسرم صحبتی نكرد و من هم ترجیح دادم تا باعث رنجشش نشوم. به منزل كه رسیدیم، دیگر تحمل نكردم و مجدد از او پرسیدم كه چرا ناراحت است. همسرم با چهرهای گرفته گفت، این مینا كه بود كه در وصفش شعر گفتی؟ من كه از برداشت او خندهام گرفته بود، گفتم كه مینا شخص نیست و تنها تشبیهی است كه برای زیباتر كردن شعرم به كار بردهام.»
اشعار طنز حاج حسن شعبانی متخلص به بانی در كتاب خلواره در 96 صفحه توسط انتشارات شوكا در سال 1387 در 1000 نسخه منتشر شده است.
با هم شعر طنزی از این كتاب می خوانیم :
نوه ی بازیگوش!
نوه ی كوچك و بازیگــــــوشم
گفت من عاشق تاخت و تازم
ظاهـــــــــراً كودكم و در باطن
مثل شهبــــــازم و در پروازم
نگهش را به نگـاهم انداخت
گفت كای همدم و هم آوازم
اسب و فیل و شتر برقی كو؟
گفته بودی كه برات می سازم!
گفتمش :قربون شكل ماهت
خود، به از صد شتــر جمّازم
و برایت نـــه فقط می جنبم!
بلكه چون كبك دری می تازم
سكّـــــه پولی طلبید و دادم
گفتمش نیست دگر یك غازم
خنده سر داد و پرید رو دوشم
گفت :بابا حـــــاجی طناّزم!-
سكّه ای را كه به دستم دادی
حالا باید به كجات اندازم؟؟!!
گفتمش :قافیــه را باخته ام
گرچه “بانی” سخن پردازم…!
منبع : همشهری/سعید سلیمان پور
برگرفته از سایت شیرین طنز