«اكبر اكسیر» در كتاب «مارمولكهای هاچبك»، دوباره نه تنها با شعر، كه با هر درد بیدرمانی شوخی كرده است.
همین ابتدا بگویم كه این یك معرّفی یا نقد كتاب اصولی نیست. قرارهم نیست به سیاق معمول، زوایای پنهانی از شعر بیرون بكشم كه به عقل خود شاعر كه هیچ، به عقل جن هم نرسیده است. بهنظرمن، شعرخیلی شیك شده است و مدّتی است برای ما خیلی كلاس میگذارد. بالاخره یكی باید بهشوخی هم شده، دستی در موهای شعر ببرد و آنها را برهم بزند یا دستكم پیراهن شعر را بكشد تا از شلوار بیرون بیفتد. تا بلكه دوباره خنده كمی با ما صمیمی شود و افتخار بدهد دوكلام با هم اختلاط كنیم.
حالا میخواهم با این مقدّمه بگویم كه «اكبر اكسیر» درتازهترین كتابش «مارمولكهای هاچبك»، دوباره نه تنها با شعر،كه با هر درد بیدرمانی شوخی كرده است. واقعیت این است: شعر كه هیچ، هرچیزی در این دنیا، اصلاً خود دنیا خیلی بیجنبهاند و تا كمی تحویلشان بگیری، سرشان گیج میرود.
ما برای مقابله با غولِ دنیا، سه راه بیشتر نداریم: راه اوّل این است كه جدّیجدّی با هم گلاویز شویم، كه خب هم زورمان به این هیكل نمیرسد و میزند لتوپارمان میكند، هم بهمرور آنقدر عبوس میشویم كه هركس ما را ببیند میگوید: باز این برج زهرمار جلوی ما سبز شد!
راه دوّم امّا راهی است كه اكبر اكسیر انتخاب كرده و این غولِ بیشاخ و دم را كلافه كرده است: قِلقِلكش میدهد،تا برمیگردد،میزند پسِ گردنش! خلاصه هرجور كه بگویی،به بادمسخره میگیردش. از اینمنظر، نه تنها این كتاب یا كتابهای دیگرِ او، كه درواقع خود اكبر اكسیر میتواند معلّم یك آرایشِ جنگی باشد كه هم احتمال پیروزیاش بیشتر است،هم جنگ بامزهتری است!
با هم چند شعر از مارمولكهای هاچبك را بخوانیم؟…..
راستی؛ راه سوم داشت یادم می رفت. راه سوّم این است كه كفشها را زیر بغل بگذاریم و الفرار!…….
|بوفالو|
افسردگی گرفتم، به پوچی رسیدم
خواستم خودم را بكشم
و روشنفكر از دنیا بروم
ملیحه مانع شد گفت:
یك صادق هدایت برای ما كافی است
یكروز خانه خلوت بود طناب آوردم
صندلی گذاشتم تا آویزان بكنم
ناگهان حدیث و لنا وارد شدند
تاببازی با نوهها چه لذّتی داشت!