«تعلیمات غیر اجتماعی» نوشتهی مهرداد صدقی و تصویرگری فاطمه ابولیفر و مهرداد صفوی شامل داستانهای طنزآمیز فارسی است.
به گزارش انتشارات چرخ فلك، خانوادهی آقای هاشمی رو یادتونه كه توی تعلیمات اجتماعی داشتیم؟ این درست نقطهی مقابل اونه.
یادتونه خانوادهی اون آقای هاشمی چقدر صاف و ساده بودن؟
خانوادهی این آقای هاشمی اصلا اونطوری نیستن.
به نظرم آقای صدقی خیلی قشنگ با زبان طنز رفتارهای نادرست و مشكلات فرهنگی ما ایرانیها رو توی این كتاب آوردن.
قسمت هایی از كتاب تعلیمات غیر اجتماعی :
آقای هاشمی گفت : پسرم، من خودم هم عاشق كارهای فرهنگیام، اما خودت به آن سیخهای كباب نگاه كن، طفلكیها اگر ما آنها را نخوریم، تا چند ساعت دیگر خراب میشوند. اما اشیای موزه تا صدها سال دیگر هم طوریشان نمیشود و هرچه بیشتر بمانند، ارزششان بیشتر میشود!
***
آقای هاشمی كه تازه جریمه شده بود، برای اینكه خودش را راضی كند، مدام می گفت : «حتما خیری در این جریمه بوده … اصلاً این جریمه های رانندگی نباشد كسی قوانین را رعایت نمی كند… دستشان درد نكند، اتفاقاً خیلی هم خوب شد…» هر پنج دقیقه یكبار با دیدن آن برگه جریمه عصبانی می شد و با خودش فكر می كرد با آن پول چه كار ها كه نمی توانست بكند!…
***
«آقای هاشمی تحت تاثیر رسانهها و برای اینكه نشان دهد چقدر اهل مطالعه است، دست اعضای خانوادهاش را گرفته بود تا ببرد نمایشگاه كتاب. مادربزرگ كه سختش بود به نمایشگاه بیاید، گفت: من كه چشمم نمیبیند كتاب بخوانم. پول خرید كتاب هم كه ندارم، نمیشود من نیایم؟
آقای هاشمی گفت: مادر جان حالا كی خواست كتاب بخرد؟
مادربزرگ گفت: خب پس به جای نمایشگاه كتاب میتوانیم برویم پارك.
آقای هاشمی گفت: مادر جان، اتفاقا خیلیها به جای پارك میآیند نمایشگاه كتاب تا خانوادگی با هم دور بزنند.
مادربزرگ كه همچنان مخالف بود، گفت: پس من میروم پارك شما بروید نمایشگاه كتاب.
آقای هاشمی كه سخت مصمم بود هر طور شده خانوادهاش را به گردش فرهنگی ببرد، برای اینكه مادرش را همراه كند با یك تهدید نرم گفت: مادر جان توی پارك ممكن است گم شوی. اگر ناراحت نمیشوی سر راه تو را موقتا به یكی از خانههای سالمندان تحویل دهیم وقتی برگشتیم میآییم دنبالت.
مادربزرگ با شنیدن اسم خانه سالمندان، گفت: اتفاقا الان كه فكر میكنم میبینم بیایم نمایشگاه كتاب بهتر است. میگویند آدم بنشیند و كتاب بخواند، هرچند به خاطر یك جا نشستن سكته میكند اما برای جلوگیری از آلزایمر خوب است.
طاهره خانم از آقای هاشمی پرسید: من خیلی گرسنهام آنجا خوراكی هم پیدا میشود؟
آقای هاشمی گفت: اتفاقا آنجا فروش خوراكی از فروش كتاب هم بیشتر است.
ركسانا به مادرش گفت: مامان، من دلم میخواهد مدل شوم. آیا در این زمینه كتابی توی نمایشگاه هست؟
طاهره خانم گفت: دخترم كتاب مدل كه نه، اما آنجا تا دلت بخواهد خودِ مدل هست.
آقای هاشمی ماشینش را چند خیابان آن طرفتر پارك كرد و همه اعضای خانواده، به جز مادربزرگ، خوشحال و خندان و بیپول به طرف نمایشگاه رفتند. در ورودی سالنِ نمایشگاه جمعیت زیادی به چشم میخورد و به خاطر كمبود جا، همه به هم فشار میآوردند. آقای هاشمی در حالی كه سعی میكرد از لای ازدحام جمعیت راهی باز كند، گفت: پسرم نیمه پر لیوان را ببین. همین فشاری كه اینجا میبینی و گره خوردن دست و پای مردم در همدیگر خودش آدم را یاد سعدی میاندازد كه میگفت بنی آدم اعضای یك پیكرند.
شنتیا در حالی كه لای دست و پاها داشت به عضوی از بدن دیگران تبدیل میشد، گفت: پدر جان بالاخره «یك پیكرند» درست است یا «یكدیگرند»؟
آقای هاشمی گفت: پسرم، بستگی به موقعیتش و مقدار فشاری كه مردم بر هم میآورند، دارد. اینجا فعلا بنی آدم اعضای یك پیكرند اما توی مترو، بنی آدم اعضای یكدیگرند.
مادربزرگ گفت: «پسرم من كه تا اینجا آمدم ولی با این فشار یاد روزی افتادم كه تو را به دنیا آوردم. اشكال ندارد من همان بیرون بمانم و هوا بخورم؟ اگر خیلی ضروری بود، بگو دیالوگهای مرا بقیه بگویند!»
مادربزرگ رفت توی محوطه و كمی برای خودش چرخید اما چون ترسید گم شود، دوباره برگشت توی سالن. این دفعه موقع ورود، احساس كرد فشار جمعیت این دفعه طوری است كه فرزند نداشتهاش را سزارین خواهد كرد اما هر جور بود، به بقیه خانواده ملحق شد.
جلوی برخی غرفهها خیلی شلوغ بود اما در برخی غرفهها تعداد فروشندهها چند برابر تعداد مشتریها بود. شنتیا كه با دیدن نمایشگاه كتاب به فكر فرو رفته بود، گفت: پدرجان، آدم اگر بخواهد كتاب چاپ كند اول باید چكار كند؟
طاهره خانم گفت: اول باید آن كتاب را بنویسد پسرم.
آقای هاشمی گفت: البته مثل مادرت كه بعضی روزها غذاهای روزهای قبل را با هم مخلوط میكند و دوباره آنها را با یك شكل و شمایل دیگر به اسم یك غذای جدید به خورد ما میدهد، بعضیها هم اینجوری كتاب درست میكنند.
ركسانا از پدرش پرسید: پدر جان، یعنی این همه آدم واقعا آمدهاند كتاب بخرند؟
آقای هاشمی گفت: دخترم بعضیها آمدهاند نمایشگاه كه كتاب بخرند، بعضیها آمدهاند كتابها را تماشا كنند، بعضیها هم آمدهاند تا آنهایی كه آمدهاند نمایشگاه كتاب را تماشا كنند.
شنتیا پرسید: پدر جان، مردم بر چه اساسی كتابها را میخرند؟
آقای هاشمی گفت: بعضیها به اسم نویسنده نگاه میكنند، بعضیها به اسم كتاب، بعضیها به اسم ناشر اما همهشان عاقبت به قیمت كتاب نگاه میكنند. البته اگر كتابی ممنوعه باشد، دیگر هیچكدام اینها به اندازه همان ممنوع بودنش برای بعضیها اهمیت ندارد.
شنتیا پرسید: پدر جان، مردم این همه كتاب میخرند اما چرا باز هم میگویند سرانه مطالعه در ایران پایین است؟
آقای هاشمی گفت: خودتان میدانید كه خرید كتاب به معنای خواندن آنها نیست. من هر سال اینهمه كتاب درسی برایتان میخرم آیا همه آنها را میخوانید؟
شنتیا و ركسانا با لحنی صادقانه با هم گفتند: نه پدر جان.
آقای هاشمی گفت: خاك عالم بر سرتان. میخواستم همین را از زیر زبانتان بكشم.
چشم آقای هاشمی به مادرش افتاد كه یك كتاب خریده. بلافاصله او را به بچهها نشان داد و گفت: از عزیز یاد بگیرید. نه به مادربزرگتان كه با اینكه چشمش نمیبیند كتاب خریده، نه به شما كه همان كتابهای درسیتان را هم نمیخوانید.
بچهها كه حسابی شرمنده شده بودند، از همان لحظه تصمیم گرفتند از آن روز به بعد دیگر به پدرشان راستش را نگویند.
دیگر وقت خروج از نمایشگاه بود و آقای هاشمی برای بچهها كلی بروشور و كاتالوگ رایگان جمع كرده بود تا لااقل آنها را بخوانند. بعد هم همگی در حالی كه خسته شده بودند، برای اینكه دست خالی از نمایشگاه بیرون نروند، رفتند توی محوطه تا ساندویچ بخورند.
موقع خوردن ساندویچ، آقای هاشمی از مادرش پرسید : مادر جان، با اینكه مخالف آمدن به نمایشگاه بودی اما میبینم تحت تاثیر فضای فرهنگی نمایشگاه قرار گرفتهای و كتاب خریدهای؟
مادربزرگ گفت: من دیدم قرار است ما را به خانه دوستت ببری و بد است دست خالی بیایم، وقتی از سالن نمایشگاه درآمدم دیدم یك نفر روی زمین كتاب پهن كرده و دلم به حالش سوخت. وقتی توی بساطش یك كتاب دیدم كه برای دكوری جلدش قشنگ بود و حجم مناسبی هم داشت، گفتم آن را به عنوان هدیه فرهنگی برای دوستت ببریم.
آقای هاشمی حركت فرهنگی مادرش را پسندید و به بقیه گفت: بچهها از عزیز یاد بگیرید. كار فرهنگی یعنی همین.
آقای هاشمی كتاب را از مادربزرگ گرفت اما تا عنوان آن را دید، گونههایش از خجالت قرمز شد و فورا كتاب را توی لباسش مخفی كرد. بعد هم از مادرش پرسید: مادر جان، موقع خرید كتاب اسمش را هم خواندی؟
مادربزرگ با تعجب گفت: نه! ولی فروشنده مرا به بقیه نشان داد و گفت كه دل باید جوان باشد!