خاطرات بابام، محاله یادم بره

خاطرات بابام، محاله یادم بره

1402/11/08
|
09:23
|

نویسنده: علی بهاری

بالاخره ماشین راه افتاد. بعد از شصت بار چك كردن بنزین و آب و روغن و كولر و فنرِ درِ داشبورد، بالاخره بابا كه از ساعت 6 صبح همه را بیدار كرده بود، ساعت 10 به حركت تن داد.

ماشین كه به سر كوچه رسید زد بغل و گفت: «سفر بی‌صدقه مثل پلوی بدون روغنه» خیلی ربط مثالش را نفهمیدم ولی پیاده شد و هزار تومان داخل صندوق انداخت.

موقع سوار شدن شنیدم زیر لب گفت: «خدایا همون طور كه من از خیر این هزار تومنی گذشتم تو هم از خیر اون بلایی كه می‌خواد سر ما بیاد بگذر» دعاهای بابا مال قبل از تحریم نفتی و بانكی بود. دوباره راه افتادیم.

به سر چهار راه كه رسید از فرصت پنج دقیقه‌ای چراغ قرمز استفاده كرد و از ماشین پیاده شد. كنار صندوق صدقات رفت و یك اسكناس هزار تومانی دیگر داخلش انداخت. این بار موقع سوار شدن چشمانش اشك‌آلود بود. معلوم شد موقع انداختن، بدجور سیمش وصل شده بود.

وقتی سوار شد گفتم: «بابا! اون جا یه بار پول دادی. این دیگه چی بود؟» گفت: «اون واسه دم خونه تا اینجا بود. این واسه اینجا تا ورودی جاده است» گفتم: «خوب تا به شمال برسیم سه دونگ خونه رو از دست دادیم كه»

گفت: «صدقه مال رو زیاد می‌كنه. لطف كن تا كسی ازت چیزی نپرسیده حرف نزن.» به حركت ادامه دادیم. داشتیم كم‌كم از شهر خارج می‌شدیم كه یكهو مامان گفت: «ای وای! سیروس برگرد.»

بابام گفت: «چی شده اكرم؟» گفت: «زیر گاز رو روشن گذاشتم. تا برگردیم كتری ذوب میشه.»

بابام با عصبانیت و بدبختی دور زد و با سرعت به طرف آپارتمان‌مان تاخت. بین مسیر، زیر لب می‌گفت: «مگه نمیگن صدقه هفتاد بلا رو دفع می‌كنه. پس چرا این جور شد؟»

یكهو آبجی مریم گفت: «بابا این كه بلا نیست. تازه مگه نمیگن هر چه از دوست رسد نیكوست. خوب مامان هم عشق شماست دیگه!» كه یكهو بابام گفت: «ساكت باش وروجك! هی سكوت می‌كنم هر چی دلش می‌خواد میگه. لابد بعدش هم می‌خواد بگه قضیه لك‌لك‌ها چیه!»

مامانم لب گزید، بابا را به آرامش دعوت كرد و گفت: «اصلا همه‌اش تقصیر منه. شما دعوا نكنید.» تا ساختمان‌مان دیگر كسی چیزی نگفت. وارد خانه شدیم. همه دویدند سمت آشپزخانه و من آرام فقط نگاهشان می‌كردم. گاز خاموش بود.

مامان پرسید: «بهنام! تو خاموش كردی اینو؟» همین طور كه داشتم پیام‌های تلگرام را چك می‌كردم و سرم پایین بود گفتم: «آره … اوف … استیكرو!» یكهو بابام گفت: «پس چرا تو مسیر هیچی نگفتی؟»

گفتم: «خودتون گفتید تا كسی چیزی ازت نپرسیده حرف نزن.» بابام با عصبانیت پارچ شیشه‌ای خالی را برداشت و به دیوار گچی روبروی ورودی آشپزخانه كوبید. بلافاصله لیوانِ همان پارچ را هم به سرنوشتی مشابه دچار كرد. تكه‌های پارچ و لیوان روی فرش سورمه‌ای دم آشپزخانه پخش شد.

همه چند ثانیه ساكت شدند. پدرم گفت: «استغفر الله. حیف كه قسم خوردم دیگه عصبانی نشم و الا می‌دونستم چی كار كنم» مادرم فریاد زد: «چی كار كردی سیروس؟ این هدیه آبجی مهوش بود.»

یكهو پدرم با چشم‌های گردشده پرسید: «دیگه جلوی چشمام كه نباید بگی. این رو زن‌داداش راضیه واسه خونه نویی‌مون آورده بود.»

مامانم جواب داد: «چرا زور میگی؟ زن‌داداش كه اصلا اون موقع با ما قهر بودن. سر ختنه‌سورون پسرش، بهنام كرونا گرفته بود و نرفتیم. اونهام لج كردن خونه نویی نیاوردن» كه بابا دوباره مخالفت كرد و شروع كرد به آوردن شاهد.

در همین فاصله من فرصت را غنیمت شمردم و رفتم دستشویی. بابا و مامان همچنان داشتند بحث می‌كردند. مریم هم گاهی به طرفداری از مامان ظاهر می‌شد و گاهی پشت بابا درمی‌آمد. وقتی كارم تمام شد، دیدم آب قطع است.

انگار بابا داشت با خاك‌انداز تكه‌های پارچ شیشه‌ای را از روی زمین جمع می‌كرد. از صداها فهمیدم بابا دستش به گلدان خورد و آن هم روی سرامیك آپارتمان افتاد و شكست. همان لحظه فریاد زدم: «بابا آب قطعه» بابا فكر كرد دارم عملكرد او را زیر سوال می‌برم.

چند ثانیه بعد با مشت به در دستشویی كوبید و گفت: «بچه جون تو بالاخره بیرون میایی. تیكه بزرگت اون انگشت دستته كه لیبل گوشیتو ساییده» داد زدم: «نه بابا به جون مامان منظور بدی نداشتم. شما قبل سفر شیر آب رو بستی. یادتون رفته؟»

گفت: «جون مامانتو اونجا قسم نخور بی‌تربیت. خودم یادمه. صبر كن وصل كنم تا خونه رو به نجاست نكشیدی.» آب را وصل كرد و چند ثانیه بعد بیرون آمدم.

فضا خیلی سنگین بود. هیچ كس دل و دماغ رفتن دوباره به طرف ماشین را نداشت. با آن گندی كه زده بودم رویم نمی‌شد سر بحث را باز كنم ولی آخر دل را به دریا زدم، مامان را كنار كشیدم و گفتم: «من قبول دارم اشتباه كردم ولی سفر رو خراب نكنید.»

مامان سرش را به نشانه تاسف تكان داد و گفت: «والله منم راضی نیستم سفر كنسل بشه. ولی تو رو خدا ببینش. جرات می‌كنی حرفی بهش بزنی؟»

بابا نشسته بود كف سنگ آپارتمان و همین طور كه بالش را زیر بغل عرق‌كرده‌اش گذاشته و دست راستش را ستون پشت كله‌اش كرده بود، با دست چپ كنترل را به دست داشت و گاهی صدا را كم و زیاد می‌كرد.

متخصص طب سنتی داشت از فواید زعفران برای آرامش اعصاب حرف می‌زد. می‌گفت: «مثلا كسانی كه قاطی‌اند و سریع كام خونواده رو تلخ می‌كنن. اینها بهتره زعفرون رو به صورت غلیظ تو آب حل كنند.» بابا سریع شبكه را عوض كرد.

جومونگ داشت با سپاهش از ضرورت كنترل خشم برای مقابله بر دشمنان صحبت می‌كرد. دیگر طاقت نیاورد. تلویزیون را خاموش كرد و گفت: «بریم».

از خدا خواسته، بی آن كه چیزی بگوییم به طرف ماشین راه افتادیم. تا قهوه‌خانه بین راهی هیچ كس حرفی نزد. بابا ماشین را كنار زد و گفت: «پیاده شید واسه صبحونه».

معده‌ همه‌مان و به خصوص مامان، بدجور صدا می‌كرد. طوری كه چند بار مجبور شده بود صدای «عجب حلوای قندیِ» محسن چاوشی را زیاد و زیادتر كند. هر چند تاثیری نداشت، چون هنذفری داخل گوش خودش بود!

قهوه‌خانه چند پله می‌خورد و بالا می‌رفت. روی پله‌های سفید دم در این قدر دوده سیگار و زغال ریخته بودند كه تغییر رنگ داده بود. میز قهوه‌ای كم‌رنگ با صندلی‌های قرمز پلاستیكی را انتخاب كردیم و نشستیم.

چند ثانیه بعد به سمت پیشخان رفتم و به صاحبش كه مردی كچل با چشم و ابروی مشكی و شكم و پهلوی برآمده بود گفتم: «منو رو لطف می‌كنید؟» لبخند زد؛ طوری كه جای خالی سه دندان افتاده جلویش پیدا شد. لپم را آرام كشید و گفت: «عمو جون منو نداریم. اوس مهدی میاد الان واستون توضیح میده.» حواسش نبود با بابا آمده‌ایم.

یك لحظه نگاه معناداری به پدرم كردم؛ طوری كه فهمید او هم همراه ماست. سریع لپم را رها كرد و گفت: «الساعة آقا مهدی میاد خدمتتون» بابا اصلا متوجه نشد. داشت با مامان درباره سرنوشت سهام عدالت پس از فوت سرپرست خانواده صحبت می‌كرد.

سر جایم برگشتم. دو دقیقه بعد اوس مهدی آمد. لاغر و قد كوتاه با یك لباس كار قرمزِ رنگ و رو رفته‌ای كه جای‌جاش را رب خشك‌شده و زردچوبه، كثیف كرده بود. پای چشمانش گود بود و رنگ پوستش سبزه. گفت: «خیلی خوش اومدید. چی بیارم براتون؟» مریم گفت: «خامه و عسل» مامان گفت: «پنیر و خیار و گوجه» بابا گفت: «نیمرو» و من هم گفتم: «سوسیس و تخم‌مرغ».

گفت: «فقط املت داریم.» بابام پرسید: «پس چرا سوال كردی؟ همون املت رو بزن دیگه» با دست راستش چند تا تكه از رب‌ خشك‌شده روی لباسش را برداشت و پرتاب كرد كه دقیقا روی میز ما افتاد. گفت: «به هر حال انتخاب مشتری محترمه.»

بابا ابروهایش را درهم كشید و با اشاره به میز گفت: «تمیزش كن» گفت: «بعد از مشتری قبل، تمیز كردم» بابا گفت: «الان جلوی چشمای من ده گرم عفونت پرتاب كردی توش» كه یكهو اوس مهدی عصبانی شد و گفت: «مشتی بی‌خیال! این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه. رب ما مرغوب‌ترین رب بازاره.»

بابا ناامید شد. گوشی را از روی میز برداشت و بلند شد. به مامان گفت: «پاشو بریم خانم. من به سگم هم اینجا غذا نمیدم. چه برسه به بهنام. بحث سهام عدالتم تو ماشین ادامه میدیم.» نمی‌دانم چرا بابا با وجود مریم و مامان به اهمیت بهداشت غذا خوردن من اشاره كرد.

مرد چاقی كه پشت میز بود و اوس‌مهدی را به سمت ما فرستاده بود قضیه غذا دادن به سگ را شنید و با یك چاقو از پشت دخل آمد بیرون. از همان جا داد زد: «چی گفتی؟» بابا كه معمولا دعوا را تا مرحله سر و صدا ادامه می‌دهد سریع گفت: «منظورم این بود كه اگه من جای برادر بزرگواری مثل شما بودم یكم بیشتر به تنوع منو اهمیت می‌دادم. املت، پسند ما نبود. ببخشید مزاحم شدیم.» بی آن كه برای شنیدن پاسخشان صبر كنیم سریع از آن جا خارج شدیم.

چند كیلومتر جلوتر سوپر ماركتی‌ای بود كه سیب‌زمینی هم داشت. بابا دو كیلو سوا كرد. موقع حساب و كتاب، دید قیمتش دو برابر فروشگاه سر كوچه‌مان است.

اول سعی كرد با نصیحت سر و ته قضیه را هم بیاورد. وقتی دید طرف بی‌خیال نمی‌شود، گوشی‌اش را درآورد و كلیپی از گناه گران‌فروشی پخش كرد. حجت‌الاسلام قرائتی داشت می‌گفت این گناه ممكن است چه بلایی سر جامعه بیاورد. فروشنده كه جوانی امروزی با ریش بزی و موی سیخ‌شده بود گفت: «داداش من مسیحی‌ام. بی‌خیالم شو.»

بابا چند ثانیه خیره به او نگاه كرد. دهانش حدودا یك سانتی‌متر باز مانده بود. خودش را برای بحث‌های مختلفی آماده كرده بود و جواب‌هایی در جیب داشت ولی فكر نمی‌كرد او كلا از مرام و آیین دیگری باشد. بعد از آن كه تعجبش تمام شد، به طرف من آمد.

پرسید: «بهنام نت من كار نمی‌كنه. یه چیزی رو سرچ می‌كنی واسم؟» با تعجب پرسیدم: «چی؟» گفت: «بزن گناه گران‌فروشی در مسیحیت.»

گفتم: «بابا من سیرم. تو رو به روح القدس بیا بریم.» با بدبختی به رفتن رضایت داد و بی‌خیال هدایت آن جوان مسیحی شد.

سوار ماشین شدیم. با بطری آبی كه از خانه برداشته بودیم و یك بسته ساقه‌طلایی كه از عید پارسال در داشبورد بود صبحانه خوردیم و بی‌وقفه تا خانه دایی شهرام تاختیم.

دیگر هیچ وقت نشد سفر خانوادگی را تجربه كنم. سربازی و بعد هم تاهل مرا برای همیشه از فضای شیرین آن سفرها دور كرد. الان كه گاهی صحبت آن روزها می‌شود با خود می‌گویم حیف كه فرصت طلایی با هم بودن را مفت از دست دادم.

منبع سایت دفتر طنز حوزه هنری

دسترسی سریع