شوخ طبعی در شاهنامه؛ از ضحاك تا منوچهر
نویسنده: محمدحسن صادقی
پیشگفتار (از قسمت اول)
در این یادداشتها، نگاهی مفصل خواهیم داشت به انواع شوخطبعی و طنز در شاهنامه فردوسی (به تصحیح دكتر جلال خالقی مطلق) و فعلاً با آوردن ابیات واجد شرایط و تفسیر و تأویل صادقانه! آنها (از آغاز دفتر یكم تا پایان دفتر ششم) آهسته و پیوسته و با صبر و حوصلهای استثنایی! پیش میرویم تا به حول و قوه الهی از این مرحله دشوار و طاقتفرسا با موفقیت و سربلندی و سلامت! عبور كنیم.
در نهایت یعنی پس از یادداشت پایانی دفتر ششم، انشاءالله ضمن بازنشر چند مقاله علمی-دانشگاهی درست و حسابی از اهل فن، طنز مخصوص فردوسی در شاهنامه را تحقیقاً تحلیل و بررسی خواهیم كرد.
شایان ذكر است شوخطبعی و طنز فردوسی در شاهنامه، غالباً از نوع طنز فلسفی و تلخند حكیمانه و طعنه هدفمند! به رفتار جهان است؛ البته بعد از ولادت باسعادت «زال» شوخطبعی و طنازی فردوسی خیلی بیشتر گل میكند و از آنجای شاهنامه به بعد، ابیات خندهآور و نشاطانگیز و طنزآمیز محسوستری خواهیم داشت، ولی ما لابد از اول شاهنامه شروع كردهایم و هر جا سخنی به نظرمان ردی از شوخی یا طنز داشته، حتی از نوع كمرنگ یا نامحسوسش! آوردهایم تا به سهلانگاری و كمكاری متهم نشویم؛ امیدواریم تشخیصمان درست و حسابی بوده باشد.
صادقانه اعتراف میكنیم در مواردی برای اینكه به هدف مطلوبمان برسیم، ناگزیر بودهایم ابیاتی كه خودشان به تنهایی هیچ شوخی یا طنزی ندارند ولی حاوی اطلاعات راهنما و مكمل حیاتی و مهم مرتبط با شوخی و طنز مورد نظرمان هستند را هم بیاوریم تا حق مطلب به خوبی ادا شود و همه خوانندگان انشاءالله آن را دریابند؛ بنابراین پیشاپیش به علت این معذوریت! از شما عزیزان صبور و بزرگوار، از صمیم دل و جان عذر میخواهیم.
یادآوری
«از میان همه نوشتههای نیاكان ما ایرانیان كه از دستبرد زمانه جان بهدر برده و به دست ما رسیدهاند، هیچ نوشتهای اهمیت شاهنامه فردوسی را در شناخت تاریخ و فرهنگ و ادب و هنر و بینشها و آیینهای باستان ایران و زبان و ادب فارسی و هویت ملی ما ندارد.» (دكتر جلال خالقی مطلق)
«طنز شاهنامه برای قهقهه نیست، برای شادابی یا خوشحالكردن انسان است. هرچند شاهنامه به عنوان اثری حماسی معروف است ولی بسیاری از انواع ادبی از جمله تعلیمی، غنایی و حتی طنز در آن موجود است، آن هم در بهترین وجه ممكن.» (قدمعلی سرامی)
آغاز قسمت دوم
ضحاك (صفحه 66)
انتقامجویی خیرهسرانه فریدونِ نوجوانِ 16ساله از ضحاكِ بیدادگرِ هزار و چند ساله و نصیحت ظریف و لطیف مادرش فرانك به او:
چُنین داد پاسخ به مادر كه شیر
نگردد مگر بآزمایش دِلیر
كنون كردنی كرد جادوپرست
مرا بُرد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاك
برآرم از ایوان ضحاك خاك
بدو گفت مادر كه این رای نیست
تو را با جهان سربهسر پای نیست
جهاندار ضحاك با تاج و گاه
میان بسته فرمانِ او را سپاه
چو خواهد ز هر كشوری صدهزار
كمر بسته او را كند كارزار
جز اینست آیین و پیوند كین
جهان را به چشم جوانی مبین
كه هر كو نبیدِ جوانی چَشید
به گیتی به جز خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر به باد
تو را روز جز شاد و خرم مباد
ضحاك، گفتار اندر داستان كاوه آهنگر با ضحاك تازی (صفحه 69-66)
ضحاك بیدادگر، از ترس فریدونِ نوجوان بیباك كه به خونخواهی پدرِ آزادهاش (آبتین) و دایه بیگناهش (برمایه گاو) برخاسته است و نیز جلوگیری از محققشدن خواب مرگباری كه دیده است (و فرار از سرنوشت ناگوارش) با پروندهسازی و تهیه استشهاد محلی! و سند محضری، خود را پادشاهی نیكوكار و راستگو و دادگر مینماید تا مگر با این نمایش هنرمندانه! قائله در شُرف وقوع را بخواباند و جان به در ببرد:
از آن پس چنین گفت با موبَدان
كه ای پُرهنر نامور بخردان
مرا در نهانی یكی دشمن است
كه بر بخردان این سخن روشن است
ندارم همی دشمن خُرد خوار
بترسم همی از بدِ روزگار
…
یكی محضر اكنون بباید نبشت
كه جز تخم نیكی سپهبد نكِشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون كاستی
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان كار گشتند همداستان
بدان محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
همانگه یكایك ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستمدیده را پیش او خواندند
برِ نامدارانْش بنشاندند
بدو گفت مهتر به روی دُژَم
كه برگوی تا از كه دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
كه شاها منم كاوه دادخواه
یكی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
…
كه مارانْت را مغز، فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش كان سخنها شنید
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی
بفرمود پس كاوه را پادشا
كه باشد بدان محضر اندر گُوا
چو برخوانْد كاوه همه محضرش
سبك، سوی پیران آن كشورش،
خروشید كای پایمردان دیو
بریده دل از ترس كیهانخدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و پسپرد محضر به پای
گرانمایهفرزندِ او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به كوی
مِهان شاه را خواندند آفرین
كه ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلك بر سرت بادِ سرد،
نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو كاوه خامگوی
بهسان همالان كند سرخ روی
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد، بپیچد ز فرمان تو
كیِ نامور پاسخ آورد زود
كه از من شگفتی بباید شُنود
كه چون كاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان دُرست
یكی كوه گفتی ز آهن برُست
همیدون چُنو زد به سربر دو دست
شگفتی مرا در دل آمد شكست
ندانم چه شاید بُدن زین سپس
كه راز سپهری ندانست كس
ضحاك، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحاك (صفحه 74-73)
اغراق بامزه نگهبانِ گماشته ضحاك در ساحل اروندرود، خطاب به فریدون كه بدون پاسپورت! میخواهد از آب بگذرد:
چو آمد به نزدیك اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
كه كشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یكسر بدین روی آب
نیاورد كشتی نگهبانِ رود
نیامد به گفتِ فریدون فرود
چنین داد پاسخ كه شاه جهان
جزین گفت با من سخن در نهان
كه مگذار یك پشه را، تا نخست
جوازی نیابی به مُهری درست
ضحاك، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحاك (صفحه 81-79)
گفتوگوی طنزآمیزِ بینظیر «كُندْرو» (كدخدای قصر ضحاك) و ضحاكِ خارج از قصر و بیخبر از تسخیرِ قصرش به دست فریدون:
بدو گفت كای شاه گردنكشان
به برگشتن كارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشكری
بیامد دوان از درِ كشوری
ازین سه یكی كهتر اندر میان
به بالای سرو و به چهرِ كیان
به سالست كهتر فزونیش بیش
از آن مهتران او نهد پای پیش
یكی گرز دارد چو یك لختِ كوه
همی تابد اندر میان گروه
به اسپ اندر آمد بایوان شاه
دو پُرمایه با او همیدون بهراه
بیامد به تخت كِیی برنشست
همه بند و نیرنگ تو كرد پست
هر آنكس كه بود اندر ایوان تو
ز مردان مرد و ز دیوان تو
سر از پای یكسر فروریختْشان
همه مغز با خون برآمیختْشان
بدو گفت ضحاك شاید بُدن
كه مهمان بوَد، شاد باید بُدن
چنین داد پاسخ وُرا پیشكار
كه مهمان ابا گرزه گاوسار،
بمَردی نشیند به آرام تو
ز تاج و كمر بستُرد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس
چُنین، گر تو مهمان شناسی شناس!
بدو گفت ضحاك چندین منال
كه مهمانِ گستاخ بهتر به فال
چُنین داد پاسخ بدو كُندْرو
كه آری شنیدم، تو پاسخ شنو
گر این نامور است مهمان تو
چه كارَستش اندر شبستان تو؟!
كه با خواهران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و كم
به یك دست گیرد رخ شهرناز
به دیگر، عقیقینلبِ ارنواز
شب تیرهگون خود بَتر زین كند
به زیرِ سر از مُشك بالین كند
چه مُشك آن دو گیسوی دو ماه تو
كه بودند همواره دلخواه تو
برآشفت ضحاك بر سان كَرگ
شنید آن سخن كآرزو كرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت
شگفتی بشورید با شوربخت
بدو گفت: هرگز تو در خان من
ازین پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ وُرا پیشكار
كه ایدون گُمانم من ای شهریار
كزآن تخت هرگز نباشدْت بهر
مرا چون دهی كدخدایی شهر؟!
چو بی بهره باشی ز گاه مهی
مرا كارسازندگی چون دهی؟!
چرا برنسازی همی كار خویش
كه هرگزْت نامد چُنین كار پیش
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر
برون آمدی مهترا چاره گیر
ضحاك، گفتار اندر رفتن آفریدون به جنگ ضحاك (صفحه 86-85)
خنده تلخِ (تلخند) برخاسته از حكمت و معرفت فردوسی به ناپایداری جهان و مرگ، معمولاً با اعتراض زهرآلودش به رفتار و كردار جهان و طعنه و تمسخر همراه است:
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
كه خود پرورانی و خود بشكَری
نگه كن كجا آفریدونِ گُرد
كه از تخم ضحاك شاهی ببرد
ببُد در جهان پنجصد سال شاه
به آخِر بشد، ماند ازو جایگاه
جهانِ جهان دیگری را سپرد
به جز درد و اندوه چیزی نبرد
چُنینیم یكسر كِه و مِه همه
تو خواهی شبان باش خواهی رمه
فریدون (صفحه 92)
ز سالش چو یكپنجَه اندر كشید
سه فرزندش آمد گرامی پدید
…
ازین سه دو پاكیزه از شهرناز
یكی كهتر از خوبچهر ارنواز
ازدواج فریدون با خواهران جمشید (شهرناز و ارنواز) كه دستِكم 110 سال از او بزرگتر و قبلاً همسران ضحاك هم بودهاند و بچهدارشدن او بعد از پنجاه سالگیاش از آنها (سلم و تور از شهرناز و ایرج از ارنواز)، اگر مشت محكمی بر دهان امپریالیسم و استكبار جهان آن زمان و بنگاههای سخنپراكنیاش نیست، پس چیست؟!
البته این اختلاف سِنیها در آن زمان خیلی نبوده و انگار به چشم نمیآمده و تأثیری در پیوند زناشویی و زاد و ولد نداشته است و بنده، این مطلب را صرفاً جهت اطلاع بیاطلاعان عرض كردم وگرنه خودم هم از همسرِ هنوز به دنیا نیامدهام علیایحال دستِكم 33 سال بزرگترم و خیلی هم از این بابت راضی و خوشبختم.
فریدون (صفحه 95)
تشبیهی بدیع بانمك؛ وقتی شاه یمن درخواست خواستگاری سه دخترش برای سه پسر فریدون را از زبان فرستاده فریدون شنید:
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآبِ گَنده سمن
فریدون (صفحه 97-96)
طعنه ظریف سرداران تازیِ پادشاه یمن به او ضمن ادعای لطیف جنگاوری و بیباكیشان از فریدون (شهریار جهان)
جهانآزموده دلاورسران
گشادند یكیك به پاسخ زبان
كه ما همگنان این نبینیم رای
كه هر باد را تو بجنبی ز جای
اگر شد فریدون جهانشهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار
سخنگفتن و بخشش آیین ماست
عِنان و سِنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را مِیستان كنیم
به نیزه هوا را نِیستان كنیم
فریدون (صفحه 105)
چُن آمد به كاخ گرانمایه باز
به پیش جهانداور آمد به راز
همی آفرین كرد بر كردگار
كزو دید نیك و بد روزگار
فردوسی در اینجا باز هم با ظرافت و رندی و به واسطه فریدون، این حقیقتِ تلخ طنزآمیز كه «بدی روزگار هم از خداوند است» را یادآوری میكند و همین صراحت بیان، شاید موجب خنده خوانندگانِ جاخورده شود.
فریدون (صفحه 109)
هَیون فرستاده بگذارد پای
بیامد به نزدیك تورانخدای
بچربی شنیده همه یاد كرد
سرِ تورِ بیمغز پُرباد كرد
فردوسیِ حكیم در اینجا (انگار تحت تأثیر احساسات پدرانه و ایرجدوستیِ غالب) صراحتاً تور را «بیمغز» میخواند و همین ابراز احساسات لطیف! شاید بعضی خوانندگان را غافلگیر كرده و بخنداند.
فریدون (صفحه 111-110)
گستاخی طعنهآمیز و تهدید بیشرمانه سلم در پیامِ خطاب به پدرش (فریدون) ضمن تحقیر ایرج، در اعتراض به عدالت فریدون در تقسیم جهان بین پسرانش:
سخن سلم پیوند كرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت: ره برنورد
نباید كه یابد تو را باد و گرد
چو آیی به كاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر دِه درود
پس آنگه بگویش كه ترس خدای
بباید كه باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه، موی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ؟!
شود تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مر تو را داد یزدان پاك
ز تابندهخورشید تا تیرهخاك
همی بآرزو خواستی رسم و راه
نكردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی جز از كژی و كاستی
نكردی به بخشاندرون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گُرد
بزرگ آمده نیز پیدا ز خرد
ندیدی هنر با یكی بیشتر
كجا دیگری زو فرو برد سر
یكی را دَمِ اژدها ساختی
یكی را به ابر اندر افراختی
یكی تاج بر سر به بالین تو
بدو شاد گشته جهانبین تو
نه ما زو به مام و پدر كمتریم
كه بر تخت شاهی نهاندرخَوریم
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارك بیبها،
شود دور یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشهای از جهان
نِشیند چو ما گشته از تو نهان
وُگرنه سُواران تركان و چین
هم از روم گردان جویندهكین
فراز آوردم لشكری گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار
فریدون (صفحه 112)
معرفتِ آمیخته با زیركی فرستاده تور و سلم (كه حامل پیام بسیار ناگوارِ پسران ناخلف است) ضمن اعتراف رندانه او به معذوریت و بیچارگیاش، در پیشگاه فریدون:
منم بندهای شاه را ناسزا
چُنین بر تنِ خویش ناپادشا
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پُرخشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
فریدون (صفحه 116)
نصیحت ظریف و طنزآمیز فریدونِ باتجربه به ایرجِ مهربانی كه میخواهد جواب بیداد و دشمنی علنی برادرانِ نابرادرش را با محبت و عذرخواهی و دلجویی و گذشت از حقش بدهد:
بدو گفت شاه ای خردمندپور
برادر همی رزم جوید تو سور
مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مَه روشنایی نباشد شگفت
ز تو پُرخرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان گُزید
ولیكن چو جانی شود بیبها
نهد بخرد اندر دَم اژدها
چه پیش آیدش جز گزایندهزهر؟!
كَهش از آفرینش چُنینست بهر
تو را ای پسر گر چُنینست رای
برآرای كار و بپرداز جای
فریدون (صفحه 120)
امانخواهی لطیف و فروتنانه ایرج از برادرش تور، قبل از كشتهشدن به دست او:
پسندی و همداستانی كنی
كه جان داری و جانستانی كنی؟
مكُش موركی را كه روزیكَشست
كه او نیز جان دارد و جان خَوشست
آیا می پسندی و موافقی در حالیكه خودت جان داری، جانِ یكی دیگر را بگیری؟!
افزودنِ كاف تصغیر به مور كه نوعِ بیكافش! هم نسبت به آدم، جثه بسیاربسیار كوچكتری دارد، اظهار فروتنی ایرج در مقابل تور را، بلیغتر كرده و همین دستِكمگیریِ مبالغهآمیز (كه از شگردهای طنزپردازی است) لطافت خاصی به كلام بخشیده و طنزی اشكآور! ساخته است.
فریدون (صفحه 121)
تلخند و طعنه ظریفانه فردوسی به جهان، بعد از كشتهشدن مظلومانه ایرجِ بیگناه به دست برادرش، تور:
جهانا بپروردیَش در كنار
وُزان پس ندادی به جان زینَهار
نهانی ندانم تو را دوست كیست
برین آشكارت بباید گریست
فریدون (صفحه 121)
طعنه زهرآلود تور خطاب به پدرش (فریدون)، وقتی سرِ ایرج را نزد او میفرستد:
بیاكند مغزش به مُشك و عبیر
فرستاد نزد جهانبخشِ پیر
چُنین گفت كاینت سرِ آن نیاز
كه تاج نیاكان بدو گشت باز
كنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن شاخگستر نیازی درخت
بفرما! این هم سرِ آن تحفه دلخواهت كه تاج موروثی به او رسید، حالا اگر خواستی به او تاج بده یا تخت!
آن درخت برومند پُرباری كه میخواستیش، از دست رفت.
فریدون (صفحه 124)
اغراقِ لطیف در شرح كم و كِیف عزاداری فریدون برای پسرش، ایرج:
برین گونه بگریست چندان بِزار
همی تا گیا رُستش اندر كنار
زمین بستر و خاك بالین او
شده تیره روشنجهانبین او
آنقدر با زاری (چون ابر بهاری) اشك مداوم ریخت تا در كنارش (از این باران رحمت!) گیاه رویید. (در تمام این ایام سوگواری) زمین رختخواب و خاك بالشش بود؛ چشمان روشنِ جهانبینش)به علت بارندگی شبانهروزی و یكریز) نابینا شده بود.
فریدون (صفحه 130-129)
عذرخواهی و اظهار شرمساری و پوزش رندانه و ظریف تور و سلم از كُشتن برادرشان ایرج، در پیام سیاستمدارانهای! كه نزد پدرشان (فریدون) فرستادند تا او را از خونخواهی ]توسط منوچهر (نوه پهلوان و غیور ایرج) [ منصرف كنند و جان به در ببرند:
چو دادند نزد فریدون پیام
نُخست از جهاندار بردند نام
كه جاوید باد آفریدون گُرد
كه فر كیی ایزد او را سپرد
…
چه گفتند دانندگان خرد
كه هر كس كه بد كرد كیفر برد
بماند به تیمار، دل پر ز درد
چو ما ماندهایم ای شهِ زادمرد
نبشته چُنین بودمان از بُوِش (بُوِش: سرنوشت)
به رسم بُوِش اندر آمد روش
هُژبر جهانسوز و نَراژدها
ز دام قضا هم نیابد رها
وُ دیگر كه بیباك و ناپاك دیو
ببَرد ز دل ترس كیهانخدیو
به ما بر چُنان چیره شد رای او
كه مغز دو فرزانه شد جای او
همی چشم داریم از آن تاجور
كه بخشایش آرد به ما بر مگر
اگر چه بزرگست ما را گناه
به بی دانشی برنهد پیشگاه
وُ دیگر بهانه سپهر بلند
كه گاهی پناهست و گاهی گزند
سِیُم: دیو كاندر میان چون نَوند
میان بسته دارد ز بهر گزند
اگر پادشا را سر كین ما
شود پاك، روشن شود دین ما
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد به نزدیك خواهشگران
بدان تا چو بنده به پیشش به پای
بباشیم جاوید، اینست رای
مگر كان درختی كه از كین برُست
به آب دو دیده توانیم شُست
بپوییم تا آب و رنجش دهیم
چو تازه شود تاج و گنجش دهیم
فریدون (صفحه 133-131)
پاسخ خانومانسوز و دندانشكن فریدون به پیام عذرخواهی و اظهار شرمساری و پوزشِ رندانه تور و سلم از كشتن برادرشان ایرج (در پیامی كه به فرستاده حاملِ این نامه ابلاغ كرد):
چو بشنید شاه جهان كدخدای
پیام دو فرزندِ ناپاكرای
یكایك به مرد گرانمایه گفت
كه خورشید را چون توانی نهفت؟!
نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشنتر آمد پدید
شنیدم همه هرچه گفتی سخُن
نگه كن كه پاسخ چه یابی ز بن
بگو آن دو بیشرم ناباك را
دو بیداد و بدمهر و ناپاك را
كه گفتار خیره نیرزد به چیز
ازین در سخن خود نرانیم نیز
اگر بر منوچهرتان مِهر خواست
تن ایرج نامورْتان كجاست؟!
كه كام دد و دام بودش نهفت
سرش را یكی تنگتابوت جفت
كنون چون ز ایرج بپرداختید
به كین منوچهر برساختید
نبینید رویش مگر با سپاه
ز پولاد بر سر نهاده كلاه
ابا گرز و با كاویانیدرفش
زمین كرده از سم اسبان بنفش
…
درختی كه از كین ایرج برُست
به خون بار و برگش بخواهیم شست
ازآن تاكنون كین او كس نخواست
كه پشت زمانه ندیدم راست
…
كنون زان درختی كه دشمن بكند
بَرومندشاخی برآمد بلند
بیاید كنون چون هژبر ژیان
به كین پدر تنگ بسته میان
ابا نامداران لشكر به هم
چو سام نریمان و گرشاسب جم
سپاهی كه از كوه تا كوه جای
بگیرند و كوبند گیتی به پای
…
كه هر كس كه تخم جفا را بكِشت
نه خوشروز بیند نه خرمبهشت
گر آمرزش آید ز یزدان پاك
شما را ز خون برادر چه باك؟!
هر آنكس كه دارد روانش خرد
گناه آن سگالد كه پوزش برد
ز روشنجهاندارتان نیست شرم
سیه دل، زبان پر ز گفتار نرم
مكافاتِ آن بَد به هر دو جهان
بیابید و این هم نماند نهان
فریدون (صفحه 134)
پرسش ظریف تور و سلم از فرستادهیشان [كه از پیش فریدون بازگشته] درباره احوال منوچهر:
بجستند هر گونهای آگهی
ز دیهیم و از تخت شاهنشهی
ز شاه آفریدون و از لشكرش
ز گردان جنگی و از كشورش
وُ دیگر ز كردار گردانسپهر
كه دارد همی با منوچهر مهر؟!
تور و سلم با طرح سؤال طنزآمیزِ «آیا همچنان چرخ فلك با منوچهر مهربان است؟» ضمن اشاره ظریف به بیثباتی جهان، تلویحاً بلایی كه سرِ ایرج بیگناه آمده را ناشی از بیمهری و خونریزی چرخ فلك، و خودشان را در این جنایت بشری، بیتقصیر و معذور میدانند. (رسد آدمی به جایی كه جز از جهان نبیند!)
فریدون (صفحه 135)
اغراق هنرمندانه و بینظیر فرستاده تور و سلم (البته در اصل فردوسی) در پاسخ به پرسش آنها درباره كم و كِیف لشكر فریدون:
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه
شود كوه هامون و هامون چو كوه
اگر آن لشكر به جنگ ما بیایند، [از شدت و حدت تاخت و تازشان] كوه، پَست و تبدیل به دشت و [از كثرت جنازههای روی هم افتاده لشكریان ما] دشت، برآمده و تبدیل به كوه خواهد شد.
فریدون (صفحه 139)
طعنه سنگین و تجاهلالعارفِ نیشدار تور خطاب به منوچهر، در پیام ابلاغی به طلایه لشكر فریدون (قباد):
بدو گفت نزد منوچهر شو
بگویش كه ای بیپدر شاه نو
اگر دختر آمد از ایرج نژاد
تو را تیغ و گوپال و جوشن كه داد؟!
تورِ ناتو، علیرغم اینكه میداند پدرِ منوچهر «پشنگ» (برادرزاده فریدون) است و ایرج، پدرِ مادرِ منوچهر (یعنی پدربزرگش) است، [ضمن اشاره نامحسوس! به فقدان ایرج] با طعنهای گزنده، منوچهرِ باپدر را «بیپدر» خطاب میكند و چون تنهافرزند ایرج «ماهآفرید» (مادر منوچهر) دختر بوده، این سؤال مسخره را از منوچهر میپرسد تا با شوخی و دستانداختن او، ضمن تلطیف فضا، خودش را به اوضاع (جنگِ در پیش رو) مسلط و شلوارِ خیسش را خشك جلوه دهد.
فریدون (صفحه 139)
توصیف هولآور و تهِ دل خالیكُنِ قباد (طلایه لشكر فریدون) از لشكر فریدون [خطاب به تور]، در پاسخ به پیامِ حاوی شوخی مسخره تور با منوچهر:
اگر بر شما دام و دد روز و شب
همی گریدی نیستی بس عجب
كه از بیشه ناروَن تا به چین
سُوارن جنگ اند و مردان كین
درفشیدن تیغهای بنفش
چو بینید با كاویانیدرفش
بدرد دل و مغزتان از نهیب
بلندی ندانید باز از نشیب
فریدون (صفحه 139)
خندیدن منوچهر به پرسش مسخره تور (اگر دختر آمد از ایرج نژاد/ تو را تیغ و گوپال و جوشن كه داد؟!)
منوچهر خندید و گفت آنگهی
كه چونین نگوید مگر ابهی
فریدون (صفحه 150)
اشاره ظریف فردوسی به تقدیرِ كاكویْ (نبیره ضحاك) كه به دست منوچهر در نبرد تنبهتن كشته شد:
دل شاه از جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ
كمربند كاكوی بگرفت خوار
ز زین برگسست آن تن پیلوار
بینداخت خسته برآن گرمخاك
به شمشیر كردش بر و سُفت چاك
شد آن مرد تازی به تیزی به باد
چُنان روزِ بد را ز مادر بزاد
كاكویِ ضحاك! اصلاً به خاطر همین مرگ باعزت! به دنیا آمده بود و این عاقبتبهخیری، سرنوشتِ محتوم او از بَدو تولدش بوده است و سرنوشت را نمیتوان از سر نوشت!
فریدون (صفحه 151)
طعنههای ظریف و طنزآمیزِ نیشدار منوچهر به سلمِ مغلوب:
رسید آنگهی تنگ در شاه روم
خروشید كای مرد بیدادِ شوم
بكُشتی برادر ز بهر كلاه
كُله یافتی، چند پویی به راه؟!
كنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
به بار آمد آن خسروانیدرخت
ز تاج بزرگی گریزان مشو
فریدونْت گاهی بیارست نو
درختی كه پروردی آمد به بار
ببینی برش را كنون در كنار
گرش بار خارست خود كِشتهای
وُگر پرنیانست خود رشتهای
فریدون (صفحه 157)
اعتراضِ آمیخته به زهرخند و طعنه فردوسی به جهان، بعد از مرگ فریدون:
درِ دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فُسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
پایان قسمت دوم
منبع: شاهنامه، بكوشش جلال خالقی مطلق، دفتر یكم، بنیاد میراث ایران، نیویورك 1366
پایان