برق هم بازی درآورده برای شعر من
آقای شاعر امروز در صبح صبا شعری درباره قطعی برق قرائت فرمودن
گفتم احسن وصل مانده گاز ایشان، برق رفت
در شگفتم من چگونه در زمستان برق رفت
فرق چندانی ندارد حومه یا بالای شهر
در مشیریه تا تجریش و لویزان برق رفت
با كمر افتاده بود از پله ها مادر زنم
من عیادت رفتم و در بیمارستان برق رفت
خواستم سوری دهم بر جمع سرمستانِ شعر
اندك اندك میرسد آن جمع مستان برق رفت
در شلوغی گیر افتادیم و مقصد بس بعید
از چراغ رهنمایی كنج میدان برق رفت
داشتم با دلهره فوتبال می دیدم من شبی
رفت وی ای آر و من مبهوت و حیران برق رفت
نوبت جراحی دندان گرفتم عاقبت
تا كه زد آمپول بی حسی به دندان برق رفت
عمه ی كوچكترش را همسرم مهمان نمود
تا كه دستش رفت سمت زنگ مهمان برق رفت
برق رفت و فوت شد مادرزن بیچاره ام
بر سر قبرش همه نالان و گریان برق رفت
برق هم بازی درآورده برای شعر من
خواستم بیتی دگر گویم كه الان برق رفت