قصهی غم بزرگ خونهی آقابزرگ خونهی همهی ما بود. مراسمهارو خوب یادمه، یه حس عجیبی داشت. انگار روضهها رو برای خودمون برگزار میكردیم... آخرین پنجشنبهی ماه شد و طبق قرار هر سال باید تو شهادت بانو مراسم میداشتیم... این اولین سالی بود كه آقا بزرگ خودش نمیخواست روضه بخونه... >5 ماه پیش