قصه "زمستان آن سال" روایتی از مساله مهاجرت به قلم مریم سمیع زادگان
سمیع زادگان كه متولد آبان 1350 در تهران و فارغ التحصیل رشته زبان آلمانی است پس از چاپ تعدادی داستان كوتاه در مطبوعات، نخستین رمانش را با نام «دو كوچه بالاتر» روانه بازار كتاب كرد .
دو كوچه بالاتر روایت غم ها و محرومیت ها و از دست دادن های لیلی است ، زنی درگیر بحران میانسالی در جستجوی محبت و درك شدن ، زنی كه داغی جانسوز سال هاست روح و روانش را می آزارد اما قادر به بیان دردهایش ، نارضایتی هایش و خواسته هایش نیست. او خاطرات و غم هایش را در جامعه ای مردسالار سالها در صندوقچه دل پنهان كرده و دم بر نیاورده است.
رمان گرچه تلخ و تراژیك است اما در پایان و با سفر شخصیت اصلی داستان ، انگار لیلا با یك سیر و سلوك به نوعی رهایی و رستگاریی دست می یابد.
طرح خوب داستان، تعلیق و گیرایی، حركت روان زمان در طول داستان و رفت و برگشت های خوب زمانی، شخصیت پردازی و فضا سازی مناسب از ویژگی های رمان دو كوچه بالاتر است.
شخصیت اول داستان غمهایش را برای ما روایت می كند، اندوهی كه به اعتقاد نویسنده سرچشمه هنر است، شخصیتهای اصلی داستان را مثلثی شامل لیلا، مامان فخری و رضا تشكیل می دهد كه در تمام طول زندگی لیلا هست و نیست.
مریم سمیع زادگان در مورد زندگی خود می گوید: از پدر و مادری گیلانی، تحصیلكرده و كتابخوان به دنیا آمدم، آبان ماه سال 1350 بود. در سفری، توی جاده رشت به تهران ناغافل به دنیا آمدم، گاهی فكر می كنم این ناگهانی آمدنم، سرچشمه خیلی از خواسته ها و ناخواسته هایم بوده، متولد زردترین فصل خدا بودم، دنبال فصلی سبز اما، تا به بودنم معنا بدهد؛ دنبال هوایی تازه، سازی نو، آهنگی خوب و كلامی دلنشین، چیزی كه به معنای واقعی كلمه به دل بنشیند و باعث آرامش خیال شود.
این نویسنده ورود خود به دنیای داستان را چنین روایت می كند: یادم نیست چه اتفاقی افتاد كه تصمیم گرفتم وارد قصه ها شوم، چهارده سال بیشتر نداشتم وقتی اولین داستانم را نوشتم، قصه دو پرستو كه آشیانه می ساختند برای شروع زندگی.
اما سی سال طول كشید تا مریم سمیع زادگان دوباره دست به قلم شود؛ این بار ولی جدی تر. سمیع زادگان ورود جدی اش به عرصه داستان نویسی را نیز با زبانی شاعرانه و چونان وارد شدن به باغی مخفی چنین بیان می كند: نوشتن كتاب اول خودش داستانی داشت، یك روز صبح كه از خواب بیدار شدم، دری توی اتاق بود كه قبل از آن، هیچوقت آن را ندیده بودم، چشم هایم را روی هم فشار دادم، فكر كردم اشتباه می بینم، اما بود. دری كه لای آن كمی هم باز بود. گوش كه تیز كردم صدای زندگی می آمد؛ صدای قار قار كلاغ و جیك جیك گنجشك و چهچه بلبل و قناری. وارد كه شدم، باغی بود؛ خانه ای قدیمی با نمای آجری و دیواری كه شاخه های نسترن از آن آویزان بودند، باغی بزرگ با ورودی كم عرض كه دو طرفش بوته های رز بود و گلدان های شمعدانی و حوضی كه فواره اش تمام وقت باز بود، من خنكی آن را حس می كردم.
این نویسنده خوش قریحه با همان زبان داستانی و خیال انگیز اضافه می كند : من ده ساله بودم و توی آن باغ زندگی كردم، با آدم هایی كه خودم ساخته بودم. خوب و بد، زشت و زیبا، قد بلند و قد كوتاه، تلخ و شیرین مثل خود زندگی.
در ادامه شنونده بخشی از قصه "زمستان آن سال " به قلم مریم سمیع زادگان با صدای منصور ضابطیان از برنامه "بر بوی زلف یار " باشید.